وانشات خدای مرگ و گل خجالتی پایان

# وانشات: خدای مرگ و گل خجالتی (پایان)

### ۱۰. عهدِ ابدی (پایان داستان)

چند هفته بعد، یک مهمانی رسمی در قصر برگزار شد. ا.ت در گوشه‌ای ایستاده بود؛ دیگر خجالتی نبود، بلکه با اطمینانی آرام، توجه‌ها را به خود جلب می‌کرد. نگهبانانی که زمانی از او دوری می‌کردند، حالا با احترام سر تعظیم فرود می‌آوردند. گردنبند قدیمی یونگی بر گردنش، در نور چلچراغ‌ها می‌درخشید و همه چیز را درباره‌ی جایگاه جدید او فریاد می‌زد.

یونگی در مرکز تالار بود، مشغول بحث‌های سخت سیاسی. او برای لحظه‌ای به سمت ا.ت برگشت. دیگر نیازی به دستورات کلامی نبود. نگاه او کافی بود تا ا.ت بداند زمان رفتن فرارسیده است.

یونگی بحث را ناگهان قطع کرد و تمام نگاه‌ها را به سمت خود کشید. سکوتی سنگین حکم‌فرما شد.

"خانم‌ها و آقایان،" یونگی شروع کرد، صدای او در تالار اکو می‌شد. "چند هفته پیش، من اعلام کردم که مجازات ا.ت به پایان رسیده است."

او قدمی برداشت و به آرامی به سمت ا.ت رفت. تمام حاضران نفس خود را حبس کرده بودند. این حرکت، غیرمنتظره بود و شایعات محرمانه قصر را به یک حقیقت عیان تبدیل می‌کرد.

یونگی کنار ا.ت ایستاد و دستش را به آرامی روی بازوی او قرار داد؛ لمسی که عمومی‌ترین فضای ممکن را تبدیل به خصوصی‌ترین لحظه‌ی دنیا می‌کرد.

"مجازات تمام شد، زیرا او آموخت که چگونه به جای سکوت، حقیقت خود را بیان کند. و من آموختم که عظمت، گاهی در کوچک‌ترین و آسیب‌پذیرترین بخش‌های وجود پنهان می‌شود."

یونگی دست ا.ت را گرفت و به آرامی، نوک انگشتانش را به گردنبندی که به او داده بود، رساند.

"این زن، اکنون سایه‌ی من نیست. او **آینه‌ی** من است. و از این پس، در تمام مراسمات و تصمیمات این ملک، حضور او نه تنها یک افتخار، بلکه یک ضرورت است."

یونگی به ا.ت نگاه کرد، چشمانش برای اولین بار با گرمایی عریان درخشید. "امشب، این جشن به مناسبت تولد من نیست. این جشن، برای اولین باری است که در این قصر، دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم."

او دست ا.ت را بالا برد و او را با خود به مرکز تالار برد. این یک رقص نبود، بلکه یک نمایش قدرتِ همراه با مالکیت عاشقانه بود. زیر نگاه حیرت‌زده‌ی همه، یونگی ا.ت را در آغوش گرفت. این نه یک بوسه، بلکه یک تعهد عمومی بود؛ عهد ابدی زیر سایه‌ی خدای مرگ، که حالا دیگر تنها یک معشوق داشت.
دیدگاه ها (۱)

ناز ترین شیپ های کیپاپ🤏🥹

**تک‌پارتی «هان»شب افتاده روی شانه‌هام، مثل پتوی نازک خاطره‌...

## وانشات: خدای مرگ و گل خجالتی (ادامه)### ۹. تعهد در سکوت (...

## وانشات: خدای مرگ و گل خجالتی (ادامه)### ۸. صبحی که رنگ‌ها...

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

⁷⁰(اخر) **مجری:** «جونگکوک، آیا ا/ت را به عنوان همسر قانونی ...

پارت ۲۵ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط