p10
P10
وای...دروغ گفتم...چون قرار نبود اون وو بیاد دنبالم....فقط حرفشو میخواستم در بیارم....
خلاصه حاضر شدم و از اتاق اومد بیرون...از پله ها اومدم پایین ولی تهیونگ و هلن و یونا تو سالن نبودن....
ای کاش پسرمو ناراحت نمیکردم...اهه...
=بریم ات؟
+بریم....
خلاصه رفتم بچه ها رو دیدم...بعد از ۳ سال...همشون با دوست دختراشون اومده بودن..
تو کافه نشستیم...گفتم دوتا بچه دارم ولی از طلاق حرفی نزدم......
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رسوندنم جلوی خونمون....
+سلاامم...
=سلام....خوش گذشت؟:)
+وای خیلی....همشون با گرلاشون اومده بودن....
÷عه؟
+تهیونگ ؟
=تو اتاقاشونن....هلن امشب میره....
+بهتر...
=خب که چی؟ به تو چه کجاس؟
+وا..هیچی بابا....من برم بالا....
میخواستم برم تو اتاق تهیونگ....
÷ات....من و کوک داریم میریم دکتر....حواست به خودت باشه....خب؟
+باشه....
=فقط بفهمم اگه پیشش رفتی....
+نه بابا نمیرم....
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم...
با یه شورتک و تاپ صورتی..و گشاد...
این چند روز دلم برای پسرم یه ذره شده....بعدا ویدیو کال میگیرم باهاش
از اتاقم اومدم بیرون...
به دور و اطراف راهرو طبقه بالا نگاه کردم...
تصمیم گرفتم دو تا مافین درست کنم و ببرم بالا ....
میخواستم از دلش در بیارم و عذرخواهی کنم....
رفتم تو اشپز خونه....خواستم ۵ تا درست کنم....
برای خودم و تهیونگ...هلن و یونا و کوک...
رفتم تو اشپز خونه...وسایل لازمو گذاشتم بیرون...
و یه دستور از تو اینستا گرام در آوردم...
بعد از ۱ ساعت آماده شد...روی جفتشون با قیف خیلی کوچولو و خامه دماغ و دهن و چشم خرس کشیدم و با کشیدنش لبخند اومد رو لبم...
گذاشتمشون تو سینی و رفتم سمت اتاقش....
به جلوی در اتاقش رسیدم....یه نور ملیحی راهروی بالا رو روشن کرده بود..ولی اتاقش خاموش بود...هلن؟
اگه اینجا باشه چیکار کنم!
َدرو زدم...ولی کسی جواب نداد.....
دوباره درو زدم و کسی جواب نداد....درو باز کردم که دیدم...پسرم رو تخت خوابش برده....
چقدر اتاقش قشنگه...تاحالا دقت نکرده بودم....هوا تاریک شده بود...ولی نه تاریک تاریک...غروب....برج های بوسان حس خوبی بهم میداد....
وای...دروغ گفتم...چون قرار نبود اون وو بیاد دنبالم....فقط حرفشو میخواستم در بیارم....
خلاصه حاضر شدم و از اتاق اومد بیرون...از پله ها اومدم پایین ولی تهیونگ و هلن و یونا تو سالن نبودن....
ای کاش پسرمو ناراحت نمیکردم...اهه...
=بریم ات؟
+بریم....
خلاصه رفتم بچه ها رو دیدم...بعد از ۳ سال...همشون با دوست دختراشون اومده بودن..
تو کافه نشستیم...گفتم دوتا بچه دارم ولی از طلاق حرفی نزدم......
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رسوندنم جلوی خونمون....
+سلاامم...
=سلام....خوش گذشت؟:)
+وای خیلی....همشون با گرلاشون اومده بودن....
÷عه؟
+تهیونگ ؟
=تو اتاقاشونن....هلن امشب میره....
+بهتر...
=خب که چی؟ به تو چه کجاس؟
+وا..هیچی بابا....من برم بالا....
میخواستم برم تو اتاق تهیونگ....
÷ات....من و کوک داریم میریم دکتر....حواست به خودت باشه....خب؟
+باشه....
=فقط بفهمم اگه پیشش رفتی....
+نه بابا نمیرم....
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم...
با یه شورتک و تاپ صورتی..و گشاد...
این چند روز دلم برای پسرم یه ذره شده....بعدا ویدیو کال میگیرم باهاش
از اتاقم اومدم بیرون...
به دور و اطراف راهرو طبقه بالا نگاه کردم...
تصمیم گرفتم دو تا مافین درست کنم و ببرم بالا ....
میخواستم از دلش در بیارم و عذرخواهی کنم....
رفتم تو اشپز خونه....خواستم ۵ تا درست کنم....
برای خودم و تهیونگ...هلن و یونا و کوک...
رفتم تو اشپز خونه...وسایل لازمو گذاشتم بیرون...
و یه دستور از تو اینستا گرام در آوردم...
بعد از ۱ ساعت آماده شد...روی جفتشون با قیف خیلی کوچولو و خامه دماغ و دهن و چشم خرس کشیدم و با کشیدنش لبخند اومد رو لبم...
گذاشتمشون تو سینی و رفتم سمت اتاقش....
به جلوی در اتاقش رسیدم....یه نور ملیحی راهروی بالا رو روشن کرده بود..ولی اتاقش خاموش بود...هلن؟
اگه اینجا باشه چیکار کنم!
َدرو زدم...ولی کسی جواب نداد.....
دوباره درو زدم و کسی جواب نداد....درو باز کردم که دیدم...پسرم رو تخت خوابش برده....
چقدر اتاقش قشنگه...تاحالا دقت نکرده بودم....هوا تاریک شده بود...ولی نه تاریک تاریک...غروب....برج های بوسان حس خوبی بهم میداد....
۴۱.۷k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.