P9
P9
لبخندی زدم....دیگه صداش نیومد و رفت.....
رو تخت دراز کشیدم....خیالم راحت شده بود ولی بازم ما یه زن و شوهر مطلقه بودیم.....
)فردا صبح(
همگی دور یه میز جمع شده بودیم....هلن و تهیونگ پیش هم نشسته بودن...منو جونگکوک و یونا هم پیش همدیگه.....
تهیونگ بخاطر اتفاقات دیشب داشت بهم لبخند میزد ولی با دیدن هلن....چنان چشم غره ای بهش رفتم که نشست سرجاش..
+سلام به همگی....
÷صلح بخیر..
=سلام خواهر خوشگلم...خوب خوابیدی؟
+اوهوم...
&سلام...
داشتم قهوه مو میخوردم که داغ بود و دهنمو سوزوند...
+آخخخخ
_(میخنده اروم)
+زهر مار(اروووم)
_بمیرم الهی...بوسش کنم خوب بشه؟(اشاره)
+ک*ث*افت.(اشاره)
=چرا دارید اینجوری میکنید شما دو تا؟
+اخه...چیزه...کاری نکردیم که...
_...
=فکر ازدواج دوباره رو از سرتون بندازید...
چون اینبار من نمیزارم...
لبا.مو غن.چه کردم و به تهیونگ چشمک زدم..
_درد..(پوکر )
+میگم...من امروز میخوام برم دوستای دانشگاهم رو ببینم.....میتونم داداش؟
_(نگاه جدیی سگی)
=اره عزیزم برو....بعدش زنگ بزن من و یونا بیایم دنبالت....
÷کیا رو میخوای ببینی ات؟
+اون وو و کای و لیسو
=برو عزیزم....
+میرم حاضر شم....میشه منو برسونی..؟
=اره عزیزم...میرسونمت....
امروز قرار گذاشته بودم برم دوستامو ببینم....البته حرص تهیونگم میخواستم در بیارم....
رفتم تو اتاقم و یه نفس راحت کشیدم....ولی...
_کجا خانمم؟
+ههههه....ترسیدممم....برو...اینجا چیکار میکنی....
سرشو کرد تو گر.د.نم و عمیق نفس کشید
_اومدم پیش خانمم....همسرم...زندگیم...بازم بگم؟
و با یه بوسه به گردنم ازم جدا شد...
+میخوام حاضر شم...برو بیرون تهیونگگ...
_جان؟ الان داری منو بیرون میکنی؟
+دوست دارم...
_ووی ووی جوجوی منو..چه زبونی وا کرده....
زبونتو با دن.دون.ام کوتاه کنم؟
+گفتم تا ۱ ماه شایدم ۱ سال حق نداری به من دست بزنی....
_اتتت...نکنن..
خودشو پرت کرد رو ت.خت.م....
+عههه میگم برو میخوام لباس عوض کنم...عههه!
_برو بابا...چیمیگی واسه خودت.. اصلا قرار نیست بری که بخوای لباس ع.وض کنی....
بیا یه کم بخوابیم....تو بغل هم...
+ته اون وو داره میاد دنبالم...
از رو تخت بلند شد....
_چی؟....ات...نکنه واقعا منو نمیخوای...؟
+من فقط دارم میرم ببینمش....
_هه...خوبه دیگه...زنم...مادر دو تا بچم...از من خوشش نمیاد(عصبی)
+وا تهیونگ....
_خوشبگذره(عصبی)
و از اتاق رفت بیرون و در و محکم بست..
+تهیونگگگگ(دددد)
وای...چه غلطی کردم..
لبخندی زدم....دیگه صداش نیومد و رفت.....
رو تخت دراز کشیدم....خیالم راحت شده بود ولی بازم ما یه زن و شوهر مطلقه بودیم.....
)فردا صبح(
همگی دور یه میز جمع شده بودیم....هلن و تهیونگ پیش هم نشسته بودن...منو جونگکوک و یونا هم پیش همدیگه.....
تهیونگ بخاطر اتفاقات دیشب داشت بهم لبخند میزد ولی با دیدن هلن....چنان چشم غره ای بهش رفتم که نشست سرجاش..
+سلام به همگی....
÷صلح بخیر..
=سلام خواهر خوشگلم...خوب خوابیدی؟
+اوهوم...
&سلام...
داشتم قهوه مو میخوردم که داغ بود و دهنمو سوزوند...
+آخخخخ
_(میخنده اروم)
+زهر مار(اروووم)
_بمیرم الهی...بوسش کنم خوب بشه؟(اشاره)
+ک*ث*افت.(اشاره)
=چرا دارید اینجوری میکنید شما دو تا؟
+اخه...چیزه...کاری نکردیم که...
_...
=فکر ازدواج دوباره رو از سرتون بندازید...
چون اینبار من نمیزارم...
لبا.مو غن.چه کردم و به تهیونگ چشمک زدم..
_درد..(پوکر )
+میگم...من امروز میخوام برم دوستای دانشگاهم رو ببینم.....میتونم داداش؟
_(نگاه جدیی سگی)
=اره عزیزم برو....بعدش زنگ بزن من و یونا بیایم دنبالت....
÷کیا رو میخوای ببینی ات؟
+اون وو و کای و لیسو
=برو عزیزم....
+میرم حاضر شم....میشه منو برسونی..؟
=اره عزیزم...میرسونمت....
امروز قرار گذاشته بودم برم دوستامو ببینم....البته حرص تهیونگم میخواستم در بیارم....
رفتم تو اتاقم و یه نفس راحت کشیدم....ولی...
_کجا خانمم؟
+ههههه....ترسیدممم....برو...اینجا چیکار میکنی....
سرشو کرد تو گر.د.نم و عمیق نفس کشید
_اومدم پیش خانمم....همسرم...زندگیم...بازم بگم؟
و با یه بوسه به گردنم ازم جدا شد...
+میخوام حاضر شم...برو بیرون تهیونگگ...
_جان؟ الان داری منو بیرون میکنی؟
+دوست دارم...
_ووی ووی جوجوی منو..چه زبونی وا کرده....
زبونتو با دن.دون.ام کوتاه کنم؟
+گفتم تا ۱ ماه شایدم ۱ سال حق نداری به من دست بزنی....
_اتتت...نکنن..
خودشو پرت کرد رو ت.خت.م....
+عههه میگم برو میخوام لباس عوض کنم...عههه!
_برو بابا...چیمیگی واسه خودت.. اصلا قرار نیست بری که بخوای لباس ع.وض کنی....
بیا یه کم بخوابیم....تو بغل هم...
+ته اون وو داره میاد دنبالم...
از رو تخت بلند شد....
_چی؟....ات...نکنه واقعا منو نمیخوای...؟
+من فقط دارم میرم ببینمش....
_هه...خوبه دیگه...زنم...مادر دو تا بچم...از من خوشش نمیاد(عصبی)
+وا تهیونگ....
_خوشبگذره(عصبی)
و از اتاق رفت بیرون و در و محکم بست..
+تهیونگگگگ(دددد)
وای...چه غلطی کردم..
۳۹.۴k
۳۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.