ترکشخاطرات

#ترکش_خاطرات
#پارت_3
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
نیما : ببین ! این بحث به نتیجه‌ای نمی‌رسه ندا ؛ هم اعصاب خودتو خرد میکنی ، هم منو ! بیخیال دیگه ...
ندا : خیل خب حالا، از پریا چه خبر ؟
نیما : چه خبر باشه مثلن؟ همه چی رو هواس فعلا...
صدای ویبره شنیدم ، نیما سرشو برگردوند و دستشو کرد تو جیبش گوشیش و در آورد و به صفحه اش که روشن شده بود نگاه کرد...
نیما: اوه اوه پیام داد ، من برمم ؛
نگاش کردم و خندیدم ...
ندا : چقد زود بزرگ شدی داداش کوچولوی شیطون من ؛)
با یه لبخند جوابمو داد ؛
نیما : برم دیگه..؟
ندا : با لبخند گفتم برو ...
•••
(بیتا)
خورشت هم گذاشتم رو میز که صدای زنگ و شنیدم ...
رفتم پشت آیفون ؛ برسام بود . به کاغذ توی دستم نگاه کردم و در و براش باز کردم
و منتظرش موندم ...
برسام: به به خانوم خوشگل خودمممم ، حالت چطوره؟ فرشته کوچولومون چی؟
بیتا : خوبیم عزیزم ، خوبیم بیا تو :)
پالتوشو در آورد و بهم نگاه کرد که پشت سرم و دید
اخم کرد و با خنده گفت
مگه دکتر نگفت شما باید استراحت کنی؟ این کارا چی بود دیگه ؟ خودم میومدم انجام میدادم ...
بیتا : چیزی نبود که یه غذا درست کردم و میز چیدم :) دیگه چشم ...
برسام : عجب میزی هم چیدییی !
خندیدم ؛ برو لباستو عوض کن و بیا ؛ غذا یخ کرد
دیدگاه ها (۰)

#ترکش_خاطرات#پارت_4𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃نشستیم سر میزو شروع کر...

#ترکش_خاطرات #پارت_5𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃مهرداد : من الان چیکا...

#ترکش_خاطراتپارت ۲در باز شد و بله نیما بود ...اومد و نشست پا...

#هم_زاد_روحم#پارت_۲گذشت تا خرداد سال ۱۴۰۲ وقتی یه روز به صور...

نام فیک: عشق مخفیPart: 36ویو جیمینات. باشهات. غذا خوردی؟جی. ...

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط