ترکش خاطرات
#ترکش_خاطرات
#پارت_4
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
نشستیم سر میزو شروع کردیم همش به طرز عجیبی بهش نگاه میکردم و لبخند میزدم؛
برسام: عزیزم چیزی شده؟اتفاقی افتاده خبر ندارم؟
بیتا : خودت چی فکر میکنی امروز کجا باید میرفتم؟
یه چشمک بهش زدم و تازه انگار یادش افتاد؛
برگه رو از تو جیبم درآوردم و دادم بهش..
برسام : وای الهی دورش بگردم دختره بابا رو
بیتا : خدا دوست داشته ها این همه خواستی دختر باشه شد:)
دوباره با ذوق به برگه آزمایش نگاه کرد و...
برسام : به نظرم اسمش و
بیتا : نه دیگه.. تو خواستی دختر باشه الآنم دختره. اسمش و باید مامانش انتخاب کنه؛
برسام :چشم شما اسمشو بگو چی میخوای بزاری؟
بیتا : چند تا ایده دارم حالا هنوز چند ماه مونده هنوز اونو یه کاریش میکنیم.... با مهرداد حرف زدی؟
برسام : چرا؟ چی باید میگفتم؟
چشام و دادم بالا و یه هوفی کردم:
واسه ندا دیگه..
برسام : آخ ببخشید یادم رفت ببین من که خیلی نمیشناسمش چرا خودت با مهراوه حرف نمیزنی؟
بیتا : اوم فکر خوبیه خودم بهش میگم؛
•••
(مهراوه)
سرم درد میکرد دستمو گذاشتم رو سرم یه نفس عمیق کشیدم و نشستم رو تخت
مهرداد : من نمیتونم! براچی باید به خاطر حرف مامان با یه دختر که هیچ حسی بهش ندارم از.دواج کنم؟!
مهراوه : من هرچقدر تونستم با مامان حرف زدم راضی نمیشه! نمیدونم دیگه معلوم نیست باز چه فکری تو کلشه...!
#پارت_4
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
نشستیم سر میزو شروع کردیم همش به طرز عجیبی بهش نگاه میکردم و لبخند میزدم؛
برسام: عزیزم چیزی شده؟اتفاقی افتاده خبر ندارم؟
بیتا : خودت چی فکر میکنی امروز کجا باید میرفتم؟
یه چشمک بهش زدم و تازه انگار یادش افتاد؛
برگه رو از تو جیبم درآوردم و دادم بهش..
برسام : وای الهی دورش بگردم دختره بابا رو
بیتا : خدا دوست داشته ها این همه خواستی دختر باشه شد:)
دوباره با ذوق به برگه آزمایش نگاه کرد و...
برسام : به نظرم اسمش و
بیتا : نه دیگه.. تو خواستی دختر باشه الآنم دختره. اسمش و باید مامانش انتخاب کنه؛
برسام :چشم شما اسمشو بگو چی میخوای بزاری؟
بیتا : چند تا ایده دارم حالا هنوز چند ماه مونده هنوز اونو یه کاریش میکنیم.... با مهرداد حرف زدی؟
برسام : چرا؟ چی باید میگفتم؟
چشام و دادم بالا و یه هوفی کردم:
واسه ندا دیگه..
برسام : آخ ببخشید یادم رفت ببین من که خیلی نمیشناسمش چرا خودت با مهراوه حرف نمیزنی؟
بیتا : اوم فکر خوبیه خودم بهش میگم؛
•••
(مهراوه)
سرم درد میکرد دستمو گذاشتم رو سرم یه نفس عمیق کشیدم و نشستم رو تخت
مهرداد : من نمیتونم! براچی باید به خاطر حرف مامان با یه دختر که هیچ حسی بهش ندارم از.دواج کنم؟!
مهراوه : من هرچقدر تونستم با مامان حرف زدم راضی نمیشه! نمیدونم دیگه معلوم نیست باز چه فکری تو کلشه...!
۱.۷k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.