ترکشخاطرات

#ترکش_خاطرات
#پارت_5
𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃
مهرداد : من الان چیکار کنم ؟ اصلن کاری از دستم برمیاد ؟؛ مهراوه خواهش میکنم بیشتر با مامان صحبت کن ! تو زبون اونو بهتر از همه میفهمی !؛
مهراوه : چقدر بگم ؟ اگ دست من بود که شرایط روحی تو الان اصلن اینجوری نبود...
•••
(از زبون بیتا )
غذا رو خوردیم ، ظرفا رو بردم آشپزخونه تا بشورمشون ولی مگه برسام میزاشت من دست به سیاه سفید بزنم؟
برسام با یه لبخند ملایم گفت: دوست نداری ببینی شوهرت چجوری ظرفا رو میشوره؟
خندیدم و سری تکون دادم ؛ بعد روی مبل نشستم و گوشیمو برداشتم و شماره رو گرفتم ...
•••
(از زبون مهراوه)
نمیتونستم از فکر مهرداد بیرون بیام ، حتی دلم نمیاد باهاش راجب این موضوع صحبت کنم !
صدای زنگ گوشیمو شنیدم، گوشی رو برداشتم و رفتم سمت بالکن ؛ بیتا بود
مهراوه : الو عزیزدلم ، چطوری ؟
بیتا : سلام قشنگم مرسی :) حالت چطوره برادرت خوبه ؟
مهراوه : به خوبی شما ، سلام داره خدمتتون .
بیتا : خوشگلم ، چند وقت پیش بهم گفتی که برای شرکتتون منشی نیاز داری درسته ؟
مهراوه : آره عزیزم
بیتا : یکی از آشنا های ما دنبال کار میگرده ، منم راجب این موضوع باهاش صحبت کردم ؛ اگر مشکلی نداری هماهنگ کنم باهم صحبت کنید برای استخدام
مهراوه : حتما عزیزم ؛ شمارشو لطف میکنی ؟
دیدگاه ها (۰)

#هم_زاد_روحم#پارت_۵وقتی اینو گفت توی یه پلک به هم زدن حس کرد...

#هم_زاد_روحم#پارت_۶دقیقا همون نقطه ای که فکر میکردم سختی تمو...

#ترکش_خاطرات#پارت_4𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃نشستیم سر میزو شروع کر...

#ترکش_خاطرات#پارت_3𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃𓈒𓂃𓂃 نیما : ببین ! این بحث...

آپدیت بابل چان دیروز تا امروزدیروز🐺: آه واقعا باید دوباره عم...

♡My goddess⁦♡part ۲۴زود خودمو جم و جور کردم که مادر هیوجین و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط