پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟵
[ویو ا.ت]
پوانهام رو با احتیاط از پام درآوردم.
نوکشون از ساعتها ایستادن روی پنجه له شده بود.
با دیدنشون، تموم خاطرات اون روز تو ذهنم زنده شدن.
تهیونگ… چطور اون شب با اون نگاه نگرانش مچ پام رو گرفت و آروم ماساژ داد؟
چطور با صدای پر از آرامشش گفت "نباید خودت رو اینقدر اذیت کنی..."؟
و حالا من… از همون لمس، از همون نگاه، فرار میکردم.
"این همش یه بازی بود."
این جمله رو با دندونای فشرده تو ذهنم تکرار کردم، بارها و بارها، تا اشکام درنیان.
نمیخواستم دوباره ضعیف بشم. نه بعد از همهچی.
با بیحالی لباسهامو تا کردم و توی کیف گذاشتم.
هر تا، هر حرکت، یه یادآوری از روزی بود که شروع کردم و از روزی که شاید دیگه نتونم ادامه بدم.
بلند شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
اما هنوز هم حس میکردم چیزی روی شونههام سنگینی میکنه.
مثل باری که هیچوقت زمین گذاشته نمیشه.
از رختکن بیرون اومدم کیفم رو روی شونه ام انداختم و با قدم هایی سنگین تو تاریکی سالن به سمت در خروجی حرکت کردم
هر قدمم درد داشت اما درد واقعی تو قلبم بود.
یه لحظه مکث کردم.
یه صدای خیلی آروم… از پشت سرم اومد.
تق… تق…
صدای قدمهایی آهسته.
نه تند، نه عجول… درست مثل کسی که نمیخواد متوجهش بشی.
نفسم بند اومد.
بدنم یخ زد.
آروم برگشتم، ولی چیزی ندیدم. فقط سایهی ستونهای بلند و نور لرزونی که از پنجرهی بالای سالن میتابید.
گلوم خشک شد.
یه قدم به عقب رفتم، قلبم توی سینهم تند میزد.
دوباره همون صدا اومد.
این بار واضحتر. نزدیکتر.
مثل وقتی کسی داره روی چوب قدیمی قدم میذاره.
قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، یه سایه روی زمین افتاد.
بلند. آشنا.
سریع برگشتم…
و همون لحظه، تهیونگ رو دیدم.
نفسهام برید.
همهچی توی چند ثانیه قاطی شد
تعجب، ترس، خشم، گیجی.
چرا اینجا بود؟ چرا حالا؟
تهیونگ چند قدم جلوتر اومد، آروم و مطمئن، مثل همیشه.
نور چراغها روی چشماش افتاده بود، اون نگاهی که قبلا برام معنی آرامش داشت… حالا فقط یادآور یه زخم بود.
دلم نمیخواست ببینمش.
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره انقدر زود ببینمش.
سه روز گذشته بود، اما حس میکردم یه عمر ازش فرار کردم.
شرط: ۴۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟵
[ویو ا.ت]
پوانهام رو با احتیاط از پام درآوردم.
نوکشون از ساعتها ایستادن روی پنجه له شده بود.
با دیدنشون، تموم خاطرات اون روز تو ذهنم زنده شدن.
تهیونگ… چطور اون شب با اون نگاه نگرانش مچ پام رو گرفت و آروم ماساژ داد؟
چطور با صدای پر از آرامشش گفت "نباید خودت رو اینقدر اذیت کنی..."؟
و حالا من… از همون لمس، از همون نگاه، فرار میکردم.
"این همش یه بازی بود."
این جمله رو با دندونای فشرده تو ذهنم تکرار کردم، بارها و بارها، تا اشکام درنیان.
نمیخواستم دوباره ضعیف بشم. نه بعد از همهچی.
با بیحالی لباسهامو تا کردم و توی کیف گذاشتم.
هر تا، هر حرکت، یه یادآوری از روزی بود که شروع کردم و از روزی که شاید دیگه نتونم ادامه بدم.
بلند شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
اما هنوز هم حس میکردم چیزی روی شونههام سنگینی میکنه.
مثل باری که هیچوقت زمین گذاشته نمیشه.
از رختکن بیرون اومدم کیفم رو روی شونه ام انداختم و با قدم هایی سنگین تو تاریکی سالن به سمت در خروجی حرکت کردم
هر قدمم درد داشت اما درد واقعی تو قلبم بود.
یه لحظه مکث کردم.
یه صدای خیلی آروم… از پشت سرم اومد.
تق… تق…
صدای قدمهایی آهسته.
نه تند، نه عجول… درست مثل کسی که نمیخواد متوجهش بشی.
نفسم بند اومد.
بدنم یخ زد.
آروم برگشتم، ولی چیزی ندیدم. فقط سایهی ستونهای بلند و نور لرزونی که از پنجرهی بالای سالن میتابید.
گلوم خشک شد.
یه قدم به عقب رفتم، قلبم توی سینهم تند میزد.
دوباره همون صدا اومد.
این بار واضحتر. نزدیکتر.
مثل وقتی کسی داره روی چوب قدیمی قدم میذاره.
قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، یه سایه روی زمین افتاد.
بلند. آشنا.
سریع برگشتم…
و همون لحظه، تهیونگ رو دیدم.
نفسهام برید.
همهچی توی چند ثانیه قاطی شد
تعجب، ترس، خشم، گیجی.
چرا اینجا بود؟ چرا حالا؟
تهیونگ چند قدم جلوتر اومد، آروم و مطمئن، مثل همیشه.
نور چراغها روی چشماش افتاده بود، اون نگاهی که قبلا برام معنی آرامش داشت… حالا فقط یادآور یه زخم بود.
دلم نمیخواست ببینمش.
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره انقدر زود ببینمش.
سه روز گذشته بود، اما حس میکردم یه عمر ازش فرار کردم.
شرط: ۴۰ کامنت
- ۱۶.۷k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط