پوان شکسته
𝗕𝗿𝗼𝗸𝗲𝗻 𝗣𝗼𝗶𝗻𝘁𝗲 {پوانِ شکسته}
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟴
[ویو ا.ت]
صدای آخرین نت موسیقی هنوز توی سالن میپیچید، اما دخترها یکییکی وسایلشون رو جمع کردن و رفتن.
سالن کمکم خالی شد، نور زرد و کدر چراغها افتاده بود روی زمین چوبی، و فقط من مونده بودم… وسط سکوت.
پاهام میسوختن. هر عضلهای از درد میلرزید.
نفسهام کوتاه و سنگین بودن.
دستم رو روی میله گذاشتم تا تعادلمو حفظ کنم،
ولی کف دستم از عرق خیس بود.
احساس میکردم بدنم داره زیر فشار تمرین فرو میپاشه، ولی هنوز نمیتونستم متوقف شم.
کیفم کنار دیوار بود.
شروع کردم به جمع کردن وسایل کنار کیفم؛ کتاب، دفتر یادداشت، حوله تمرین خیس از عرق..
هر حرکت مثل یه مبارزه بود. انگار نه فقط با خستگی جسمم، بلکه با ذهنم، با ناامیدی درونیم میجنگیدم.
یه لحظه، توی آینه به خودم نگاه کردم.
چهرهم رنگپریده بود، موهام چسبیده به پیشونیم، چشمام قرمز و سنگین.
یه لبخند زورکی زدم، همون لبخند مصنوعی همیشگی که فقط برای قوی نشون دادن خودمه.
اما حتی اونم، بعد از چند ثانیه از بین رفت.
سالن ساکت بود.
هیچ صدایی جز نفسهام نمیاومد.
حس میکردم سکوت داره خفم میکنه.
آروم نشستم روی نیمکت رختکن.
سرم رو به دیوار تکیه دادم، و چشمام رو بستم.
بدنم از خستگی میلرزید، مچ پام درد گرفته بود…
اون دردی که چند روزه داره اذیتم میکنه، ولی هنوز ادامه میدم.
هنوز میرقصم. چون نمیتونم ازش جدا شم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. سرد و خیس بود.
نمیدونستم این رطوبت از اشکای خشکشدهست یا از بخار عرق.
فقط میدونستم که چیزی درونم داره آرومآروم فرو میریزه.
کیفم رو باز کردم.
بوی نوار چسبهای کهنه و پودر تالک توی فضا پخش شد...
همون بویی که تا دیروز برام بوی امید میداد…
ولی امروز؟ فقط بوی شکست میداد. بوی خستگی، بوی بیرمقی.
پوانهام رو با احتیاط از پام درآوردم.
[به کفش مخصوص باله "پوان" یا "پوینت" میگن]
شرط: ۳۰ کامنت
𝗣𝗮𝗿𝘁 𝟯𝟴
[ویو ا.ت]
صدای آخرین نت موسیقی هنوز توی سالن میپیچید، اما دخترها یکییکی وسایلشون رو جمع کردن و رفتن.
سالن کمکم خالی شد، نور زرد و کدر چراغها افتاده بود روی زمین چوبی، و فقط من مونده بودم… وسط سکوت.
پاهام میسوختن. هر عضلهای از درد میلرزید.
نفسهام کوتاه و سنگین بودن.
دستم رو روی میله گذاشتم تا تعادلمو حفظ کنم،
ولی کف دستم از عرق خیس بود.
احساس میکردم بدنم داره زیر فشار تمرین فرو میپاشه، ولی هنوز نمیتونستم متوقف شم.
کیفم کنار دیوار بود.
شروع کردم به جمع کردن وسایل کنار کیفم؛ کتاب، دفتر یادداشت، حوله تمرین خیس از عرق..
هر حرکت مثل یه مبارزه بود. انگار نه فقط با خستگی جسمم، بلکه با ذهنم، با ناامیدی درونیم میجنگیدم.
یه لحظه، توی آینه به خودم نگاه کردم.
چهرهم رنگپریده بود، موهام چسبیده به پیشونیم، چشمام قرمز و سنگین.
یه لبخند زورکی زدم، همون لبخند مصنوعی همیشگی که فقط برای قوی نشون دادن خودمه.
اما حتی اونم، بعد از چند ثانیه از بین رفت.
سالن ساکت بود.
هیچ صدایی جز نفسهام نمیاومد.
حس میکردم سکوت داره خفم میکنه.
آروم نشستم روی نیمکت رختکن.
سرم رو به دیوار تکیه دادم، و چشمام رو بستم.
بدنم از خستگی میلرزید، مچ پام درد گرفته بود…
اون دردی که چند روزه داره اذیتم میکنه، ولی هنوز ادامه میدم.
هنوز میرقصم. چون نمیتونم ازش جدا شم.
دستم رو روی صورتم گذاشتم. سرد و خیس بود.
نمیدونستم این رطوبت از اشکای خشکشدهست یا از بخار عرق.
فقط میدونستم که چیزی درونم داره آرومآروم فرو میریزه.
کیفم رو باز کردم.
بوی نوار چسبهای کهنه و پودر تالک توی فضا پخش شد...
همون بویی که تا دیروز برام بوی امید میداد…
ولی امروز؟ فقط بوی شکست میداد. بوی خستگی، بوی بیرمقی.
پوانهام رو با احتیاط از پام درآوردم.
[به کفش مخصوص باله "پوان" یا "پوینت" میگن]
شرط: ۳۰ کامنت
- ۱۵.۹k
- ۱۷ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط