عشق مافیایی
عشق مافیایی
Part=3
ویو کوک
بهش گفتم: چرا تنهایی؟
گفت: تو فکر و خیال بودم
گفتم: فکر خیال کی؟*پوزخند*
(اها بچه ها اینم بگم جونگکوک و کاترین هم و از قبل میشناختن)
ویو کاترین
تا اومدم جواب بدم صدای شلیک گلوله اومد که دیدم یکی از بادیگاردا جلوی در ورودی افتاد زمین برگشتم دیدم مامان و بابام
نشستن رو زمین پدرم با حرکت ماهرانه ای اومد بغلم و گفت سریع برو با جونگکوک منم گفتم: ولی اونکه پدرش..
نزاشت حرفم و کامل بگم و گفت: ولی نداره الان فقط سلامتیت برام مهمه زوددد*داد*
ویو کوک
سریع نشستم رو زمین و تا ب خودم اومدم دیدم کاترین پیش پدرشه سریع رفتم سمتش و دستش و گرفتم و از در پشتی بردمش بیرون رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم
ویو کاترین
حرف پدرم تموم شد و دیدم یکی دستم و گرفته و داره میبرتم بیرون بهش نگاه کردم کوک بود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
+کجا میریم
_عمارت من چون وسط جنگله ردیابیش سخته
+سری تکون دادم و گفتم:
پس خانوادمون چی؟
_من پدرم حس میکرد ی همچین اتفاقی بیوفته پس از قبل بهم گفته بود برم اینجا و خودش وقتش بشه میاد پیشم پدر تو چی؟
یاد حرفای بابام افتادم + پدر منم میدونه
_خوبه پس
سرم و تکیه دادم ب صندلی که خوابم برد....
نویسنده: sabaj88
شرطا
17 لایک
12 کامنت
✨❤️🧚♀🔮
Part=3
ویو کوک
بهش گفتم: چرا تنهایی؟
گفت: تو فکر و خیال بودم
گفتم: فکر خیال کی؟*پوزخند*
(اها بچه ها اینم بگم جونگکوک و کاترین هم و از قبل میشناختن)
ویو کاترین
تا اومدم جواب بدم صدای شلیک گلوله اومد که دیدم یکی از بادیگاردا جلوی در ورودی افتاد زمین برگشتم دیدم مامان و بابام
نشستن رو زمین پدرم با حرکت ماهرانه ای اومد بغلم و گفت سریع برو با جونگکوک منم گفتم: ولی اونکه پدرش..
نزاشت حرفم و کامل بگم و گفت: ولی نداره الان فقط سلامتیت برام مهمه زوددد*داد*
ویو کوک
سریع نشستم رو زمین و تا ب خودم اومدم دیدم کاترین پیش پدرشه سریع رفتم سمتش و دستش و گرفتم و از در پشتی بردمش بیرون رفتیم سمت ماشین و راه افتادیم
ویو کاترین
حرف پدرم تموم شد و دیدم یکی دستم و گرفته و داره میبرتم بیرون بهش نگاه کردم کوک بود سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
+کجا میریم
_عمارت من چون وسط جنگله ردیابیش سخته
+سری تکون دادم و گفتم:
پس خانوادمون چی؟
_من پدرم حس میکرد ی همچین اتفاقی بیوفته پس از قبل بهم گفته بود برم اینجا و خودش وقتش بشه میاد پیشم پدر تو چی؟
یاد حرفای بابام افتادم + پدر منم میدونه
_خوبه پس
سرم و تکیه دادم ب صندلی که خوابم برد....
نویسنده: sabaj88
شرطا
17 لایک
12 کامنت
✨❤️🧚♀🔮
۱۴.۰k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.