part61
part61
نیکا:رژ لبمو دوباره زدم
گذاشتم تو جیب مخفیه لباسم
بد رفتیم باغ عکسارو گرفتیم
ویدیو همچی تکمیل شد
کلی مسخره بازی باتارا علی داوردیم
خیلی خوشحالم که دوستی مثل تارا
که همیشه پشتم بود
برادری مثل علی
همیشه حمایتم کرده دارم
احساس میکردم خوشبخترین
ادم رو زمینم
ولی دلم برای نازلیم تنگ شده بود
حسابی وابستش شده بودم
انگار که واقعا دختر
خودم باشه..
علی-ساعت2:30
من حسابی گگشنمه عروس
خانم اجازه هست بریم
ناهار بخوریم
نیکا وبقهی- وای منم گشنمه
رفتیم توسالن
غذاخوری
منتظر ناهاربودیم
تارا-نیکا بیا عکس بگیریم
امروز فقط یباره هااا
نیکا-بیا عشقم
دیگه ساعت4بود
توراه سالن عروسی بودیم قرار بود ساعت5تا6
یه عقد کنیم
البته غقد و قبلا کردیم
وحالا یه عقد اریایی ساده میکنیم
رسیدیم سالن علیو تارا زودتر رفته بودن
سفره عقد وچک کنن
تارا-توسالن منتظر بچه ها
بودیم کم کم مهمونا داشتن میومدن
مامانمینا رسیدن
پارسا (برادر تارا یادتونه دیگه):سلام اجی
تارا-سلام عشقم
پارسا-چقد خخوشگل شدی
تارا-قربونت برم من توله
تو چقد خوشتیپ شدیا میمون
تارا-پارسا16سالش
شخصیت اروم و درونگرایی
داره و باعلیم حسابی رفیقه
همش باهم کانتر بازی میکنن و چت میکنن
بیشتر ازمن باعلی
حرف میزنه
علی-عه سلام پارساا
پارسا-علییییی
علی-بیا بغلم ببینم
بی معرفت کم سر میزنیا بهمون
پراسا-دیگه درس و مشق و
علی-وعم مثل تارا خرخونیا
عه سلام خاله رویا(مامان تارا)
سلام عمو توحید(بابای تارا)
توحید-سلام اقا علی
رویا-سلام علی جان خوبی
علی-خیلی ممنون
خووش اومدید خیلی لطف کردید
اینهمه راه و تشریف
اوردید
رویا-خواهش میکنم
زهرا جان کجان من بهشون تبریک بگم
علی-اونجان
عموجون بفرما بشینید
توحید-ممنون علی جان
تارا جان بابا
تارا-جونم بابا
توحید-لباس شما چرا اینهمه
باز یلباس بهتر میگرفتید
تارا حواستم شروع به حرف زدن
بکنم که یهو علی
کفت
علی-بخدا عمو منم هی بهش میگم انگار انگار
خریدنیم بزور خرید نمیزاشتم بخره
توحید-ازهمون بچگی لجباز بوده
تارا-بابا
علی جان شوما حرف نزنی نمیگن زبون
نداری
علی-اتفاقا میگن
سپهر-علی هلی متین اومد
تارا-بریم بریم اومدن
خدایی حمایت نمکنیدا من اینهمه
براتون پرات مینویسم دناه دالم خوب
چرا حمایت نمیکنید
پیج جدیدم فالو نمکنید اصلا دیگه
پارت دیدپشت گشتون ودید
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
نیکا:رژ لبمو دوباره زدم
گذاشتم تو جیب مخفیه لباسم
بد رفتیم باغ عکسارو گرفتیم
ویدیو همچی تکمیل شد
کلی مسخره بازی باتارا علی داوردیم
خیلی خوشحالم که دوستی مثل تارا
که همیشه پشتم بود
برادری مثل علی
همیشه حمایتم کرده دارم
احساس میکردم خوشبخترین
ادم رو زمینم
ولی دلم برای نازلیم تنگ شده بود
حسابی وابستش شده بودم
انگار که واقعا دختر
خودم باشه..
علی-ساعت2:30
من حسابی گگشنمه عروس
خانم اجازه هست بریم
ناهار بخوریم
نیکا وبقهی- وای منم گشنمه
رفتیم توسالن
غذاخوری
منتظر ناهاربودیم
تارا-نیکا بیا عکس بگیریم
امروز فقط یباره هااا
نیکا-بیا عشقم
دیگه ساعت4بود
توراه سالن عروسی بودیم قرار بود ساعت5تا6
یه عقد کنیم
البته غقد و قبلا کردیم
وحالا یه عقد اریایی ساده میکنیم
رسیدیم سالن علیو تارا زودتر رفته بودن
سفره عقد وچک کنن
تارا-توسالن منتظر بچه ها
بودیم کم کم مهمونا داشتن میومدن
مامانمینا رسیدن
پارسا (برادر تارا یادتونه دیگه):سلام اجی
تارا-سلام عشقم
پارسا-چقد خخوشگل شدی
تارا-قربونت برم من توله
تو چقد خوشتیپ شدیا میمون
تارا-پارسا16سالش
شخصیت اروم و درونگرایی
داره و باعلیم حسابی رفیقه
همش باهم کانتر بازی میکنن و چت میکنن
بیشتر ازمن باعلی
حرف میزنه
علی-عه سلام پارساا
پارسا-علییییی
علی-بیا بغلم ببینم
بی معرفت کم سر میزنیا بهمون
پراسا-دیگه درس و مشق و
علی-وعم مثل تارا خرخونیا
عه سلام خاله رویا(مامان تارا)
سلام عمو توحید(بابای تارا)
توحید-سلام اقا علی
رویا-سلام علی جان خوبی
علی-خیلی ممنون
خووش اومدید خیلی لطف کردید
اینهمه راه و تشریف
اوردید
رویا-خواهش میکنم
زهرا جان کجان من بهشون تبریک بگم
علی-اونجان
عموجون بفرما بشینید
توحید-ممنون علی جان
تارا جان بابا
تارا-جونم بابا
توحید-لباس شما چرا اینهمه
باز یلباس بهتر میگرفتید
تارا حواستم شروع به حرف زدن
بکنم که یهو علی
کفت
علی-بخدا عمو منم هی بهش میگم انگار انگار
خریدنیم بزور خرید نمیزاشتم بخره
توحید-ازهمون بچگی لجباز بوده
تارا-بابا
علی جان شوما حرف نزنی نمیگن زبون
نداری
علی-اتفاقا میگن
سپهر-علی هلی متین اومد
تارا-بریم بریم اومدن
خدایی حمایت نمکنیدا من اینهمه
براتون پرات مینویسم دناه دالم خوب
چرا حمایت نمیکنید
پیج جدیدم فالو نمکنید اصلا دیگه
پارت دیدپشت گشتون ودید
#زخم_بازمن#علی_یاسینی#رمان
۵.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.