من و تو(فصل ۲ پارت ۲)
من و تو(فصل ۲ پارت ۲)
اون... اون.... یونا بود! 😐
لبخند زده بود و با لباس عروس با جونکوک وارد تالار میشدن... خیلی اعصبانی بودم... دوست صمیمیم بهم خیانت کرد؟
دستام رو مست کرده بودم و فقط بهم فشار میدادم... نزدیک بود گریم بگیره اما خودمو کنترل کردم...
_نونا....
با صدای بمبش حواسمو جمع کردم...
+ب بله...
_خوبی؟
+اهوم🙂...
نگاهم رو از روی جونکوک و یونا برداشتم و به تهیونگ خیره شدم...
_🙂مطمئن باشم؟
+اره.... 😊
بعد از چند ثانیه سلام و احوال پرسی یونا و جونکوک با بقیه به سمت ما امدن... تهیونگ و جونکوک از روی حرص همو بغل کردن... یونا دستشو به طرف من دراز کرد...
×سلام.... دوست.... قدیمی.. 😏
من دست به سینه نشستم و بهش چشم غره رفتم...
وقتی دید بهش دست نمیدم دستشو عقب برد و به تهیونگ سلام کرد....
(چند ساعت بعد)
فشار چی بود؟ داشتم میرقصیدم... (اره جون عمت😂) از پدرم و بقیه خداحافظی کردیم....با تهیونگ از تالار خارج شدیم و به سمت خونه رفتیم....
(چند دقیقه بعد)
رسیدیم خونه... تا در رو باز کردم...
+جیغغغغغغغغغغغ....
_چیشده نونا؟ (نگران)
تهیونگ امد کنارم...
+اجوما.....
اجوما اونجا بود... سریع پریدم بغلش...
=دلم برات تنگ شده بود نونا...
+منم همینطور..
_عه سلام...
=سلام عزیزم....
خیلی خوشحال شدم... اجوما امده بود....
+پدر گفت نمیاین که...
=الان رسیدم.. پدر تهیونگ جان گف بیام اینجا..
+اها😊....
_نمیخواین برین تو؟
+اها چرا😂
و دست اجوما رو گرفتم و با هم به سمت اتاقم رفتیم...
+این اتاق منه..
=چقد قشنگه..
+مرسی🙂....
=خسته ای عزیزم.. برو یکم بخواب...
+باشه...
اجوما از اتاق رفت بیرون... لباسمو در اوردم و یه لباس ساده پوشیدم. . . رو تخت افتادم و سریع خوابیدم...
(فردا صب)
از خواب بیدار شدم... یدفعه...
+جیغغغغغغغغغغغ......
ماشالله خوب سریع ینا😂😂
اون... اون.... یونا بود! 😐
لبخند زده بود و با لباس عروس با جونکوک وارد تالار میشدن... خیلی اعصبانی بودم... دوست صمیمیم بهم خیانت کرد؟
دستام رو مست کرده بودم و فقط بهم فشار میدادم... نزدیک بود گریم بگیره اما خودمو کنترل کردم...
_نونا....
با صدای بمبش حواسمو جمع کردم...
+ب بله...
_خوبی؟
+اهوم🙂...
نگاهم رو از روی جونکوک و یونا برداشتم و به تهیونگ خیره شدم...
_🙂مطمئن باشم؟
+اره.... 😊
بعد از چند ثانیه سلام و احوال پرسی یونا و جونکوک با بقیه به سمت ما امدن... تهیونگ و جونکوک از روی حرص همو بغل کردن... یونا دستشو به طرف من دراز کرد...
×سلام.... دوست.... قدیمی.. 😏
من دست به سینه نشستم و بهش چشم غره رفتم...
وقتی دید بهش دست نمیدم دستشو عقب برد و به تهیونگ سلام کرد....
(چند ساعت بعد)
فشار چی بود؟ داشتم میرقصیدم... (اره جون عمت😂) از پدرم و بقیه خداحافظی کردیم....با تهیونگ از تالار خارج شدیم و به سمت خونه رفتیم....
(چند دقیقه بعد)
رسیدیم خونه... تا در رو باز کردم...
+جیغغغغغغغغغغغ....
_چیشده نونا؟ (نگران)
تهیونگ امد کنارم...
+اجوما.....
اجوما اونجا بود... سریع پریدم بغلش...
=دلم برات تنگ شده بود نونا...
+منم همینطور..
_عه سلام...
=سلام عزیزم....
خیلی خوشحال شدم... اجوما امده بود....
+پدر گفت نمیاین که...
=الان رسیدم.. پدر تهیونگ جان گف بیام اینجا..
+اها😊....
_نمیخواین برین تو؟
+اها چرا😂
و دست اجوما رو گرفتم و با هم به سمت اتاقم رفتیم...
+این اتاق منه..
=چقد قشنگه..
+مرسی🙂....
=خسته ای عزیزم.. برو یکم بخواب...
+باشه...
اجوما از اتاق رفت بیرون... لباسمو در اوردم و یه لباس ساده پوشیدم. . . رو تخت افتادم و سریع خوابیدم...
(فردا صب)
از خواب بیدار شدم... یدفعه...
+جیغغغغغغغغغغغ......
ماشالله خوب سریع ینا😂😂
۸.۰k
۰۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.