• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part70
#leoreza
پانیذ: گفتم شاید مادمازل ناراحت بشه
همینجوری نگاش میکردم که در اسانسور باز شد رفتیم بیرون سوار ماشین ممد شدیم
_کی رو میگی
پانیذ: مامانت
با هم پشت نشستیم نگاه چپی بهش کردم
_به مامانم گیر نده ولش کن پانیذ
سرش و گذاشت رو شونه
پانید: والا فعلا مامان برزگت و مامانت شروع کردن
_هنو ول نکردی
مشتی زد به بازوم
پانید: انتظار نداشته باش فراموش کنم
پوفی کشیدم و بعد از 20 دقیقه رسیدیم خونه اشون
پانیذ رف تا دوشی بگیره و بیاد
ما هم منتظره خانواده نشستیم تا بیان
#paniz
خسته از حموم اومدم یع تاپ و شلوار مجلسی پوشیدم
و یه ارایش ارومی کردم وقتی اماده شدم
نشستم رو میز ارایشم و سرم گذاشتم رو دستم
الان باید چیکار میکردم اون قضیه رو چطوری جمع میکردیم
اخه یکی نیس بگه به تو چه مادر و دختر دارن رسما فضولی میکنن به رابطه ی دو نفر
تقه ای به در خورد و دیانا اومد تو
سرم رو بلند کردم و با لبخند نگاش کردم که اومد جلو
دیانا: اووو غوغا به پا کردی که پاشو مهمونا هم اومدن قهوه هم دادیم منتظر شما خوشگلم
_دیانا اشتباهی که نمیکنم
دیانا : اصنم پاشو دختر ببینم بعدا مفصل حرف میزنیم
سری تکون دادم با هم از اتاق اومدیم بیرون بعد از دست دادن به همه اون زن شیک پوش و استوار
نشستم کنار رضا
بعد از کلی حرف زدن مامان بزرگش سمت ما برگشت
مامان بزرگش: باهاتون حرف دارم ....منتها اینجا نه
واااای نکنه
نه دیگه این همه هم نه
ولی تا چشم بهم بزنم تو اتاقم بودیم
مامان بزرگش: خب سریع میرم اصل مطلب من با تصمیم دخترم خیلی موافق بودم تا دختر داییش رو بگیره ولی انگار نشده عیب نداره
منم کار خودم رو بلدم من که میدونم عشق و عاشقی شما از هوس طمع هستش و بخاطر این رسمی که حذف کرده بودیم رو اجرا میکنیم پشت در منتظر میمونم بعد با هم میریم رضا خودش میدونه
عصاش رو برداشت بلند شد رف مات مبهوت به رفتنش خیره شدم
_این چی گف منظورش چی بود
با استرس نگام کرد
رضا: هیچی فقط سایز لباس زیرت رو بده به من رنگ پوستتم بگو
چنان از تعجب شاخ دراورده بودم که نگم
_با توام این رسم چیه
رضا: هیچی
_رضا بخدا میزنمتااا اون موقع حالیم نمیشه این زن پشت دره
هوفی کشید
رضا: ما یه رسم داشتیم اگه کسی بهم علاقه نداشته باشه و دارن ازدواج میکنن باید شب خاستگاری لخت طرف و ببینه شاید مهر طرف بیوفته به دلش وقتی هم رفتیم بیرون ازم اطلاع میخاد
نفسی گرفتم تا نزنمش اخه این بدبخت چیکار کنه
_رضا من اخر با مامان بزرگت دعوای مصلحانه میکنم پسر
خنده ای کرد
رضا: باشه بگو یالا
چیزاایی که خاسته بود رو بهش گفتم
رضا: خب دیگه چیزی جا نموند که
نیشگونی از بازوش گرفتم که قرمز شد
_پاشو تا من و خانوادگی دیونه نکردین پاشو
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part70
#leoreza
پانیذ: گفتم شاید مادمازل ناراحت بشه
همینجوری نگاش میکردم که در اسانسور باز شد رفتیم بیرون سوار ماشین ممد شدیم
_کی رو میگی
پانیذ: مامانت
با هم پشت نشستیم نگاه چپی بهش کردم
_به مامانم گیر نده ولش کن پانیذ
سرش و گذاشت رو شونه
پانید: والا فعلا مامان برزگت و مامانت شروع کردن
_هنو ول نکردی
مشتی زد به بازوم
پانید: انتظار نداشته باش فراموش کنم
پوفی کشیدم و بعد از 20 دقیقه رسیدیم خونه اشون
پانیذ رف تا دوشی بگیره و بیاد
ما هم منتظره خانواده نشستیم تا بیان
#paniz
خسته از حموم اومدم یع تاپ و شلوار مجلسی پوشیدم
و یه ارایش ارومی کردم وقتی اماده شدم
نشستم رو میز ارایشم و سرم گذاشتم رو دستم
الان باید چیکار میکردم اون قضیه رو چطوری جمع میکردیم
اخه یکی نیس بگه به تو چه مادر و دختر دارن رسما فضولی میکنن به رابطه ی دو نفر
تقه ای به در خورد و دیانا اومد تو
سرم رو بلند کردم و با لبخند نگاش کردم که اومد جلو
دیانا: اووو غوغا به پا کردی که پاشو مهمونا هم اومدن قهوه هم دادیم منتظر شما خوشگلم
_دیانا اشتباهی که نمیکنم
دیانا : اصنم پاشو دختر ببینم بعدا مفصل حرف میزنیم
سری تکون دادم با هم از اتاق اومدیم بیرون بعد از دست دادن به همه اون زن شیک پوش و استوار
نشستم کنار رضا
بعد از کلی حرف زدن مامان بزرگش سمت ما برگشت
مامان بزرگش: باهاتون حرف دارم ....منتها اینجا نه
واااای نکنه
نه دیگه این همه هم نه
ولی تا چشم بهم بزنم تو اتاقم بودیم
مامان بزرگش: خب سریع میرم اصل مطلب من با تصمیم دخترم خیلی موافق بودم تا دختر داییش رو بگیره ولی انگار نشده عیب نداره
منم کار خودم رو بلدم من که میدونم عشق و عاشقی شما از هوس طمع هستش و بخاطر این رسمی که حذف کرده بودیم رو اجرا میکنیم پشت در منتظر میمونم بعد با هم میریم رضا خودش میدونه
عصاش رو برداشت بلند شد رف مات مبهوت به رفتنش خیره شدم
_این چی گف منظورش چی بود
با استرس نگام کرد
رضا: هیچی فقط سایز لباس زیرت رو بده به من رنگ پوستتم بگو
چنان از تعجب شاخ دراورده بودم که نگم
_با توام این رسم چیه
رضا: هیچی
_رضا بخدا میزنمتااا اون موقع حالیم نمیشه این زن پشت دره
هوفی کشید
رضا: ما یه رسم داشتیم اگه کسی بهم علاقه نداشته باشه و دارن ازدواج میکنن باید شب خاستگاری لخت طرف و ببینه شاید مهر طرف بیوفته به دلش وقتی هم رفتیم بیرون ازم اطلاع میخاد
نفسی گرفتم تا نزنمش اخه این بدبخت چیکار کنه
_رضا من اخر با مامان بزرگت دعوای مصلحانه میکنم پسر
خنده ای کرد
رضا: باشه بگو یالا
چیزاایی که خاسته بود رو بهش گفتم
رضا: خب دیگه چیزی جا نموند که
نیشگونی از بازوش گرفتم که قرمز شد
_پاشو تا من و خانوادگی دیونه نکردین پاشو
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۷.۳k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.