• Wild rose cabarer •
• Wild rose cabarer •
#part71
#paniz
با هم از اتاق اومدیم بیرون
مامان بزرگ:خب کارتون تموم شد
قبل از اینکه رضا حرف بزنه لب زدم
_بله با اجازه
دست رضا رو گرفتم با هم رفتیم اونم چاره ای نداشت صدرصد اومد دنبالمون
بابا: خب اگه مادرجون حرفاشون رو زدن پس دیگه حرفی نمیمونه
نشستیم دور هم
مادربزرگ: بله حرفی نموند خیلی خوب بچها گوش دادن
معلوم بود داره تیکه مینداز اونم به کی به من ولی صب کن بذار بیام
نیکا: خب تاریخ عروسی هم مشخص کنین که خیلی دلم گرفته
مادربزگ: اخر هفته میگیریم
چنان چشمامون گرد شد که فرانک هم صداش دراومد
فرانک: خیلی زوده مادرجون حداقل یه دو هفته بعد
مادربزرگ: نه عمر من شاید تا اون موقع صبر نکنه
سرم برگردوندم سمت ممد که گوشش رو اورد
_یع جوری حرف میزنه انگار مریضی چیزی داره زنیکه
اروم جوابم رو داد
ممد: هیشش اروم بگیر دختر ولشون کن بعدشم بهتر چند ماه با همین بعدم طلاق
سری تکون دادم
بابا : منم موافق چه بهتر الانم میگیم عاقد میاد یه خطبه دائمی رو میخونه
_اره به نظر منم خوبه یکم از کار جلو میوفتیم
رضا با چشای گرد شده نگام میکرد البته خودمم از کارم تعجب کرده بودم
رضا: برات که قابل هضم هست
باباش خنده ای کرد
بابا: چرا نشه
_اره عشقم چرا نشه فکر بدی هم نیس ولی یه شرط دارم
فرانک با چشم و گوش باز نگام میکرد که لبخندی زدم
بابا: چه شرطی باباجون هر شرطی باشه بر من عزیزه
اوه عاشق باباش بودم که خیلی پایه بود
_بعد عروسی ما بریم ویلا فرداش یه مهمونی با دوستامون بگیریم
رضا که پیشم بود نفسی گرف و مادربزرگش با اخم نگام میکرد
منم دیگه پانیذ فک کردی تو بلدی منم بلدم کارم رو چطوری درست کنم
بابا: مشکلی نیس عزیزم ...خب من برم پس به عاقد زنگ بزنم
پاشد رف که نگاهی به رضا کردم چشمکی تحویلش دادم
_اینم حل شد
خنده ای کرد
رضا: دیونه
عسل: منو نگا کنیم اینجوری که مامان بزرگت نگا میکنه فک نکنم دست بردار بشع
رضا: با حرفی که پانیذ زد فک نکنم چون بابا زودتر از اینا همه چی رو اوکی میکنه
ممد: اره عسل نفوذ بد نده بزار همینجوری پیش بریم
نفسی گرفتم و به چشمای فرانک نگاه کردم جنگ شروع میشه
اخر هفته فقط
اخخخ اصن این ناراحتی داشت مگه
#leoreza
2 ساعتی گذشته بود که عاقد اومد خطبه رو خونده و شناسنامه هامون رو دادیم تا بده ثبت کنه فردا
اخرین نفر از پانیذ خدافزی کردم و در اخر بغلش کردم دم گوشش لب زدم
_کارت عالیی بود رز وحشی
پانید: معلومه که عالیه بی عضومم
خنده ای کردم و از بغلش اومدن بیرون روبه دیانا گفتم
_خدافز خاهر زن البته زن داداش چقدر فامیل تو فامیل شدیم نه
دیانا: برو مردک تا نزدمت( خنده)
خدافزی کردیم و رفت سمت بقیه......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
#part71
#paniz
با هم از اتاق اومدیم بیرون
مامان بزرگ:خب کارتون تموم شد
قبل از اینکه رضا حرف بزنه لب زدم
_بله با اجازه
دست رضا رو گرفتم با هم رفتیم اونم چاره ای نداشت صدرصد اومد دنبالمون
بابا: خب اگه مادرجون حرفاشون رو زدن پس دیگه حرفی نمیمونه
نشستیم دور هم
مادربزرگ: بله حرفی نموند خیلی خوب بچها گوش دادن
معلوم بود داره تیکه مینداز اونم به کی به من ولی صب کن بذار بیام
نیکا: خب تاریخ عروسی هم مشخص کنین که خیلی دلم گرفته
مادربزگ: اخر هفته میگیریم
چنان چشمامون گرد شد که فرانک هم صداش دراومد
فرانک: خیلی زوده مادرجون حداقل یه دو هفته بعد
مادربزرگ: نه عمر من شاید تا اون موقع صبر نکنه
سرم برگردوندم سمت ممد که گوشش رو اورد
_یع جوری حرف میزنه انگار مریضی چیزی داره زنیکه
اروم جوابم رو داد
ممد: هیشش اروم بگیر دختر ولشون کن بعدشم بهتر چند ماه با همین بعدم طلاق
سری تکون دادم
بابا : منم موافق چه بهتر الانم میگیم عاقد میاد یه خطبه دائمی رو میخونه
_اره به نظر منم خوبه یکم از کار جلو میوفتیم
رضا با چشای گرد شده نگام میکرد البته خودمم از کارم تعجب کرده بودم
رضا: برات که قابل هضم هست
باباش خنده ای کرد
بابا: چرا نشه
_اره عشقم چرا نشه فکر بدی هم نیس ولی یه شرط دارم
فرانک با چشم و گوش باز نگام میکرد که لبخندی زدم
بابا: چه شرطی باباجون هر شرطی باشه بر من عزیزه
اوه عاشق باباش بودم که خیلی پایه بود
_بعد عروسی ما بریم ویلا فرداش یه مهمونی با دوستامون بگیریم
رضا که پیشم بود نفسی گرف و مادربزرگش با اخم نگام میکرد
منم دیگه پانیذ فک کردی تو بلدی منم بلدم کارم رو چطوری درست کنم
بابا: مشکلی نیس عزیزم ...خب من برم پس به عاقد زنگ بزنم
پاشد رف که نگاهی به رضا کردم چشمکی تحویلش دادم
_اینم حل شد
خنده ای کرد
رضا: دیونه
عسل: منو نگا کنیم اینجوری که مامان بزرگت نگا میکنه فک نکنم دست بردار بشع
رضا: با حرفی که پانیذ زد فک نکنم چون بابا زودتر از اینا همه چی رو اوکی میکنه
ممد: اره عسل نفوذ بد نده بزار همینجوری پیش بریم
نفسی گرفتم و به چشمای فرانک نگاه کردم جنگ شروع میشه
اخر هفته فقط
اخخخ اصن این ناراحتی داشت مگه
#leoreza
2 ساعتی گذشته بود که عاقد اومد خطبه رو خونده و شناسنامه هامون رو دادیم تا بده ثبت کنه فردا
اخرین نفر از پانیذ خدافزی کردم و در اخر بغلش کردم دم گوشش لب زدم
_کارت عالیی بود رز وحشی
پانید: معلومه که عالیه بی عضومم
خنده ای کردم و از بغلش اومدن بیرون روبه دیانا گفتم
_خدافز خاهر زن البته زن داداش چقدر فامیل تو فامیل شدیم نه
دیانا: برو مردک تا نزدمت( خنده)
خدافزی کردیم و رفت سمت بقیه......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا.
۹.۰k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.