رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
باد موهامو در هم قاطی میکرد.
من: هی..هعییییی!
سوار بر اسبم توی جنگل میرفتم.
با سرعت میتاختم.
باید نشون بدم برنده این مسابقه منم..!
اسب سواریم حرفه ای بود.
موهام مثل موهای چیکان(اسب لیا) با باد موج سواری میکرد..
شاید راه سختی باشه ولی نزدیک ترینه به خط مسابقه.
از بین اون همه درخت رسیدم به یه بیابونی.
جلوترم باز درخت بود.
یه رود آب جلوترم بود. اونجا استراحت میکنم.
چشم چرخوندم که یه پسر و دیدم.
همراه یه محافظ و چند تا خدمتکار بغل رود وایساده بودن.
لباسای سلطنتی تنش بود. شاید از اقوام امپراطوره.
چشماش..از دور مثل چشمای گربه بودن.
خندم گرفت.
شاید خشن به نظر بیاد ولی چشماش که مثل گربه است ابهتشو به هم میریزه.
موهام جلوی صورتمو گرفت.
با شیحه کشیدن چیکان پرت شدم روی زمین.
سرم محکم خورد به درخت.
ای خدااااا. چقد دست و پا چلفتیمممم.
نشستم.
چیکان بدبخت افتاده بود یه گوشه. فکر کنم پاهاش خورده بود به یه سنگ بزرگ.
همون پسره از دور داشت به من میخندید.
پسره نکبتتتت کجاش خنده داره، به جای اینکه بیاد کمکم مسخرم میکنه.
بلند شدم. سرم سوز میزد. دست کشیدم پشت سرم که دیدم بلههههه..
سرم شکسته.
لباسای پف پفیمو تکوندم و کفشمو درست کردم.
تا چیکان و صدا زدم بدو اومد پیشم.
بردمش سمت رود تا اب بخوره.
نگاه خیره پسرو روی خودم حس میکردم.
اومدن جلوتر.
پسر: سوارکاری برای خانما..خطرناکه.
صورتمو کردم طرفش.
من: کی گفته؟ من اسب سواری خوب بلدم. شما به جای اینکه بیاید کمکم بهم خندیدین. پس نصیحتتو بزار واسه یکی دیگه.
یه دفعه محافظه شمشیرشو دراورد و گرفت زیر گردنم.
از این اتفاق یهویی هینی کشیدم.
محافظ: چطور جرعت میکنی..بگو از کدوم خانواده ای؟
با خشم توی صورتش زل زدم.
من: دختر بزرگ نخست وزیرم. کیم لیا.
پسر: شمشیرتو بیار پایین..
محافظه شمشیرشو برد پایین.
وقتی داشتن میرفتن محافظه بهم تعظیم کرد.
وا اینا چشونه؟
هیییی..دیرممم شددددد.
سریع پریدم روی اسب و به سرعت باد حرکت کردم.
پارت¹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
باد موهامو در هم قاطی میکرد.
من: هی..هعییییی!
سوار بر اسبم توی جنگل میرفتم.
با سرعت میتاختم.
باید نشون بدم برنده این مسابقه منم..!
اسب سواریم حرفه ای بود.
موهام مثل موهای چیکان(اسب لیا) با باد موج سواری میکرد..
شاید راه سختی باشه ولی نزدیک ترینه به خط مسابقه.
از بین اون همه درخت رسیدم به یه بیابونی.
جلوترم باز درخت بود.
یه رود آب جلوترم بود. اونجا استراحت میکنم.
چشم چرخوندم که یه پسر و دیدم.
همراه یه محافظ و چند تا خدمتکار بغل رود وایساده بودن.
لباسای سلطنتی تنش بود. شاید از اقوام امپراطوره.
چشماش..از دور مثل چشمای گربه بودن.
خندم گرفت.
شاید خشن به نظر بیاد ولی چشماش که مثل گربه است ابهتشو به هم میریزه.
موهام جلوی صورتمو گرفت.
با شیحه کشیدن چیکان پرت شدم روی زمین.
سرم محکم خورد به درخت.
ای خدااااا. چقد دست و پا چلفتیمممم.
نشستم.
چیکان بدبخت افتاده بود یه گوشه. فکر کنم پاهاش خورده بود به یه سنگ بزرگ.
همون پسره از دور داشت به من میخندید.
پسره نکبتتتت کجاش خنده داره، به جای اینکه بیاد کمکم مسخرم میکنه.
بلند شدم. سرم سوز میزد. دست کشیدم پشت سرم که دیدم بلههههه..
سرم شکسته.
لباسای پف پفیمو تکوندم و کفشمو درست کردم.
تا چیکان و صدا زدم بدو اومد پیشم.
بردمش سمت رود تا اب بخوره.
نگاه خیره پسرو روی خودم حس میکردم.
اومدن جلوتر.
پسر: سوارکاری برای خانما..خطرناکه.
صورتمو کردم طرفش.
من: کی گفته؟ من اسب سواری خوب بلدم. شما به جای اینکه بیاید کمکم بهم خندیدین. پس نصیحتتو بزار واسه یکی دیگه.
یه دفعه محافظه شمشیرشو دراورد و گرفت زیر گردنم.
از این اتفاق یهویی هینی کشیدم.
محافظ: چطور جرعت میکنی..بگو از کدوم خانواده ای؟
با خشم توی صورتش زل زدم.
من: دختر بزرگ نخست وزیرم. کیم لیا.
پسر: شمشیرتو بیار پایین..
محافظه شمشیرشو برد پایین.
وقتی داشتن میرفتن محافظه بهم تعظیم کرد.
وا اینا چشونه؟
هیییی..دیرممم شددددد.
سریع پریدم روی اسب و به سرعت باد حرکت کردم.
۳.۶k
۱۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.