پارت سی و نهم
#پارت_سیو_نهم
روزهای بیرهام خسته کننده بود
پناه وقتی قاطعانه ایستاد مقابل عشقش،دکمهی احساسش رو خاموش کرد و فقط با عقلش حرف زد هیچوقت تصور نمیکرد با چنین واکنشی روبرو بشه
من علت تمام فرارهام از رهام ترس از شکست بود
اگر میخواستم مقابل خانوادم بایستم و از احساسم دفاع کنم باید تمام سختیهایی که مامان توی کودکیم کشیده بود رو فراموش میکردم
و یا باید به سکوت همیشگی بابا راضی میشدم
روزها میگذشت و هرروز رهام دور و دورتر میشد
تا جایی که ماهها بدون خبر از اون اومد و رفت...
سال نو نزدیک بود و من باید تغییر میکردم
اولین چیزی که باید برای بازسازیش تلاش میکردم ذهن و فکرم بود
من دیگه کمکم به این باور رسیدم که رهام برای همیشه رفته
تنها نکته مثبتی که توی ارتباطمون وجود داشت این بود که اون آدرس خونمون رو بلد نبود و من تصمیم گرفتم برای فراموش کردنِ تمامِ رهام،خطم رو تغییر بدم
با خرید یک خط جدید و پاک کردن شماره،تمام عکسها،پیامها و تماسهای رهام شرایط رو بهتر از قبل مهیا کردم و برای کمک به روحم به خودم فرصت دادم تا از یاد ببرمش
پناه موفق بود
من روزبهروز وقتی صادقانه به عمق قلبم نگاه میکردم میفهمیدم با وجود همهی دلتنگیها تونستم در برابر احساسم موفق باشم
دومین تصمیم برای داشتن یک زندگی بهتر و استقلال،این بود که شاغل باشم
عید نزدیک بود و زمان مناسبی نداشتم برای پیدا کردن یک شغل ایدهآل اما هروقت به کژال یا هر آشنایی میرسیدم بهشون میسپردم که اگر شغل مناسبی سراغ دارن بهم اطلاع بدن
آخرین روزهای سال بود،جلسه آخر کلاسها بود و همه آخرین کارها و خلاصهنویسیها رو انجام میدادن و از هم خداحافظی میکردن
کنار کژال ایستاده بودم و از برنامههای عید میگفتم که آروند به همراه مهراد اومد مقابلم
چهرش متفاوت از همیشه بود
موهای لخت و ریشهای خرمایی رنگ،پوست گندمی و چشمهای عسلی
این اولینبار بود که انقدر به چهرش توجه میکردم
اون فوقالعاده زیباتر از رهام بود اما هرچقدر با نگاه کردن به چشمهاش دنبال یکی از اخلاقهای رهام در اون میگشتم ناموفق بودم
نفهمیدم دقیقا چندلحظه به همون شکل گذشت که لبخند کجی زد،خیره شد تو چشمهام و گفت
_چطوره؟...
به خودم اومدم و گفتم
_چی؟
_همون که انقدر دقیق بهش زل زدی...
این حجم از راحتی و واضح بودنِ آروند طبیعی بود و هیچوقت باعث نمیشد تعجب کنم
بی هیچ حس خجالتی شونههام رو بالا انداختم و گفتم
_اِی،میشه تحملش کرد
کژال خندید و مهراد گفت
_از دست ما بندهها که کاری برنمیاد ولی دعای سالتحویلم اینه که خدا زبونتو کوتاه کنه انشالا...
روزهای بیرهام خسته کننده بود
پناه وقتی قاطعانه ایستاد مقابل عشقش،دکمهی احساسش رو خاموش کرد و فقط با عقلش حرف زد هیچوقت تصور نمیکرد با چنین واکنشی روبرو بشه
من علت تمام فرارهام از رهام ترس از شکست بود
اگر میخواستم مقابل خانوادم بایستم و از احساسم دفاع کنم باید تمام سختیهایی که مامان توی کودکیم کشیده بود رو فراموش میکردم
و یا باید به سکوت همیشگی بابا راضی میشدم
روزها میگذشت و هرروز رهام دور و دورتر میشد
تا جایی که ماهها بدون خبر از اون اومد و رفت...
سال نو نزدیک بود و من باید تغییر میکردم
اولین چیزی که باید برای بازسازیش تلاش میکردم ذهن و فکرم بود
من دیگه کمکم به این باور رسیدم که رهام برای همیشه رفته
تنها نکته مثبتی که توی ارتباطمون وجود داشت این بود که اون آدرس خونمون رو بلد نبود و من تصمیم گرفتم برای فراموش کردنِ تمامِ رهام،خطم رو تغییر بدم
با خرید یک خط جدید و پاک کردن شماره،تمام عکسها،پیامها و تماسهای رهام شرایط رو بهتر از قبل مهیا کردم و برای کمک به روحم به خودم فرصت دادم تا از یاد ببرمش
پناه موفق بود
من روزبهروز وقتی صادقانه به عمق قلبم نگاه میکردم میفهمیدم با وجود همهی دلتنگیها تونستم در برابر احساسم موفق باشم
دومین تصمیم برای داشتن یک زندگی بهتر و استقلال،این بود که شاغل باشم
عید نزدیک بود و زمان مناسبی نداشتم برای پیدا کردن یک شغل ایدهآل اما هروقت به کژال یا هر آشنایی میرسیدم بهشون میسپردم که اگر شغل مناسبی سراغ دارن بهم اطلاع بدن
آخرین روزهای سال بود،جلسه آخر کلاسها بود و همه آخرین کارها و خلاصهنویسیها رو انجام میدادن و از هم خداحافظی میکردن
کنار کژال ایستاده بودم و از برنامههای عید میگفتم که آروند به همراه مهراد اومد مقابلم
چهرش متفاوت از همیشه بود
موهای لخت و ریشهای خرمایی رنگ،پوست گندمی و چشمهای عسلی
این اولینبار بود که انقدر به چهرش توجه میکردم
اون فوقالعاده زیباتر از رهام بود اما هرچقدر با نگاه کردن به چشمهاش دنبال یکی از اخلاقهای رهام در اون میگشتم ناموفق بودم
نفهمیدم دقیقا چندلحظه به همون شکل گذشت که لبخند کجی زد،خیره شد تو چشمهام و گفت
_چطوره؟...
به خودم اومدم و گفتم
_چی؟
_همون که انقدر دقیق بهش زل زدی...
این حجم از راحتی و واضح بودنِ آروند طبیعی بود و هیچوقت باعث نمیشد تعجب کنم
بی هیچ حس خجالتی شونههام رو بالا انداختم و گفتم
_اِی،میشه تحملش کرد
کژال خندید و مهراد گفت
_از دست ما بندهها که کاری برنمیاد ولی دعای سالتحویلم اینه که خدا زبونتو کوتاه کنه انشالا...
۲.۶k
۱۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.