پارت41
#پارت41
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
_چیزه.... خب شما برید سرمیز منم زودی لباسامو میپوشم و میام
+فقط کاری که گفتمو بکن خب؟!
_ من....من خجالت میکشم از شما......
عادت ندارم جلوی مرد غریبه ای لباس عوض کنم
با بی حوصلگی از جام پاشدم که قدمی به عقب رفت و ترسیده لب زد:
_ شما برید بخدا خودم میام
با یه قدم خودمو بهش رسوندم و حوله اشو باز کردم ، جیغی کشید و دستاشو حائل بدنش کرد و با بغض گفت:
_ چیکارمیکنییی
تو دهنی محکمی بهش زدم که با بغض نگام کرد. گوشه ی لبش داشت خون میومد اما خب حقش بود
+ خفه شو...
این وحشی بازیات برای چیه؟؟!! بپوش لباسارو زودتر
بیصدا اشک میریخت و فقط نگام میکرد ، حرصی شده بودم و دلم میخواست خشممو سرش خالی کنم
بازوشو گرفتم و فشار محکمی دادم که استخونش صدا خورد ، از بس لاغر بود میترسیدم الان بشکنه
آخی گفت که صورتش جمع شد از درد
+ کاری نکن همینجا حسابتو برسما
پس مثل بچه ی آدم به حرفام گوش بده و هرچی گفتم فقط بگو چشم!!
حالا اشکاتو پاک کن و لباسایی که برات گذاشتمو بپوش
نفس عمیقی کشید و اشکاشو با دست پاک کرد ؛ ولش کردم که به سمت تخت رفت و پشت بِهِم مشغول پوشیدن لباسا شد
حالم بدجور با دیدنش خراب شده بود اما باید تا امشب صبرمیکردم....
لباسامو که پوشید برگشت به سمتم ، تیشرتم چند سایزی ازش بزرگتر بود و همین قیافه اشو خیلی با نمک تر جلوه میداد
_اینا خیلی بزرگن!!
+ از بس که لاغری
اون بابای بی غیرتت هیچی نمیداد بخورین؟!
با حرفم اخمی کرد و روشو برگروند
+ سریع بیا برای ناهار
به سمت میز غذا خوری رفتم و با دیدن ماهی سفیدی که وسط میز خودنمایی میکرد ، معدم قارو قوری کرد
خیلی گشنم بود ، پشت میز نشستم که بهسا از ترس فوری خودشو بهم رسوند و رو به ام نشست
با دیدن ماهی قیافه اش یه جوری شد و گفت:
_ ناهار ماهی داریم؟
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
_چیزه.... خب شما برید سرمیز منم زودی لباسامو میپوشم و میام
+فقط کاری که گفتمو بکن خب؟!
_ من....من خجالت میکشم از شما......
عادت ندارم جلوی مرد غریبه ای لباس عوض کنم
با بی حوصلگی از جام پاشدم که قدمی به عقب رفت و ترسیده لب زد:
_ شما برید بخدا خودم میام
با یه قدم خودمو بهش رسوندم و حوله اشو باز کردم ، جیغی کشید و دستاشو حائل بدنش کرد و با بغض گفت:
_ چیکارمیکنییی
تو دهنی محکمی بهش زدم که با بغض نگام کرد. گوشه ی لبش داشت خون میومد اما خب حقش بود
+ خفه شو...
این وحشی بازیات برای چیه؟؟!! بپوش لباسارو زودتر
بیصدا اشک میریخت و فقط نگام میکرد ، حرصی شده بودم و دلم میخواست خشممو سرش خالی کنم
بازوشو گرفتم و فشار محکمی دادم که استخونش صدا خورد ، از بس لاغر بود میترسیدم الان بشکنه
آخی گفت که صورتش جمع شد از درد
+ کاری نکن همینجا حسابتو برسما
پس مثل بچه ی آدم به حرفام گوش بده و هرچی گفتم فقط بگو چشم!!
حالا اشکاتو پاک کن و لباسایی که برات گذاشتمو بپوش
نفس عمیقی کشید و اشکاشو با دست پاک کرد ؛ ولش کردم که به سمت تخت رفت و پشت بِهِم مشغول پوشیدن لباسا شد
حالم بدجور با دیدنش خراب شده بود اما باید تا امشب صبرمیکردم....
لباسامو که پوشید برگشت به سمتم ، تیشرتم چند سایزی ازش بزرگتر بود و همین قیافه اشو خیلی با نمک تر جلوه میداد
_اینا خیلی بزرگن!!
+ از بس که لاغری
اون بابای بی غیرتت هیچی نمیداد بخورین؟!
با حرفم اخمی کرد و روشو برگروند
+ سریع بیا برای ناهار
به سمت میز غذا خوری رفتم و با دیدن ماهی سفیدی که وسط میز خودنمایی میکرد ، معدم قارو قوری کرد
خیلی گشنم بود ، پشت میز نشستم که بهسا از ترس فوری خودشو بهم رسوند و رو به ام نشست
با دیدن ماهی قیافه اش یه جوری شد و گفت:
_ ناهار ماهی داریم؟
۲.۰k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.