ناجی پارت ٢۶
#ناجی #پارت_٢۶
میز صبحونه رو ک چیدم امیر علی هم بیدار شد خیلی رسمی صبح بخیر گفتم نمیدونستم برم سر میز یا ن اما نگار رفت و سر میز نشست منم رفتم نشستم
امیر علی حرفی نزد و بعد رو ب من گفت
~واسه مهمونی میخوای چی کار کنی چی درست کنی ....کلفت خونمونی دیگ ن؟!
با این حرفش انگار ی سطل اب سرد ریختن روم گفتم
+ببینید اقا من سر اون ماجرایی ک برام پیش اومد و محمد اقا براتون گفت پدرتون منو اورد اینجا تا چند روزی بمونم اما من برای اینک مفت نخورم و نخوابم گفتم کاراتونو انجام میدم
~خب؟!ینی چی
نگار گفت
-ینی اینه ک کلفت خونتون نیس
بدون اینک نگارو نگاه کنه گفت
~خواهرتو ساکت کن
رفتم حرف بزنم ک نگار گفت
-خواهرش نیستم رفیقشم
~حالا هرچی ....ب هر حال یا کلفت خونمون یا مستخدممون چی کار میخوای بکنی
انقدر حرصی شده بودم ک برای اینک روشو کم کنم چاقو پنیرو گرفتم و ی ذره پنیر لای نون و بعد
گفتم
+عادت ندارم برنامه هامو ب کسی بگم از نظر من کارام ب کسی مربوط نیس صبر کنین تا شب مهمونی میفهمید
لبخند الکی زدم و امیر علی حرفی نزد نگار از حرص بلند شد و گوشیو برداشت و رفت تو اتاق منم برای اینک حرصشو در بیارم وتا دلم خنک بشه گوشیمو گرفتم ک مثلا دارم باهاش کار میکنم و صبحونه میخورم نگار اومد کنارم نشست بعد چند دقیقه گوشیه امیر علی زنگ خورد برداشت و گزاشت رو ایفونو گفت
~سلام پدر گرامی
^سلام پسرم خوبی
~قربونت حالا رفتین دور دور
^اره پسرم ... محمد گفت اومدی خیلی خوشحال شدم ....ای بابا مامانت صدام میکنه تا نفهمید برم فقط بگم ک حواست ب دخترام باشه ها
~دخترات کین زن گرفتی
و بعد خندید
^ن بابا ....فرینا و دوستش
~از کی تاحالا هوای کلفتو باید داشت
یهو اقاجون مثله برق گرفته ها
گفت
^هوووی چی گفتی
امیر علی ک فهمید اوضاع خرابه از ایفون برداشت و رفت تو حیاط
نگار یهو قهقهه ای زد گفتم
+چته
-ب محمد زنگ زدم گفتم ک این چیا گفت محمد هم گفت الان زنگ میزنم ب همین اقاجونتون اونم زنگ زد و این وضعیت اخییییش دلم خنک شد
+دهنت سرویس نگار ....نگفتی محمد ماجراش چیه
-هیچی بابا چیزی نیس
+باشه نگو ....
حرفی رد و بدل نشد قبل اینک امیر علی بیاد میزو جمعوکردم و ب نگار گفتم ک اماده بشه بریم بیرون
وقتی ک اماده شد لیست مواد غذایی هم گرفتم پولی ک اقاجون برای لباس هم داد گرفتم و رفتیم بیرون لباس برای مهمونی و مانتو خریدم مواد غذایی واسه مهمونی هم خریدیم و ی اژانس گرفتیم توی راه نگار بهم گفت ک میخواد بره خونشون تا لباس بگیره و بیاد منم تنهایی تا خونه رفتم وسایل رو تو خونه و اشپزخونه گزاشتم امیر علی خیلی بد نگام میکرد اما توجهی نکردم لباسامو گزاشتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم
میز صبحونه رو ک چیدم امیر علی هم بیدار شد خیلی رسمی صبح بخیر گفتم نمیدونستم برم سر میز یا ن اما نگار رفت و سر میز نشست منم رفتم نشستم
امیر علی حرفی نزد و بعد رو ب من گفت
~واسه مهمونی میخوای چی کار کنی چی درست کنی ....کلفت خونمونی دیگ ن؟!
با این حرفش انگار ی سطل اب سرد ریختن روم گفتم
+ببینید اقا من سر اون ماجرایی ک برام پیش اومد و محمد اقا براتون گفت پدرتون منو اورد اینجا تا چند روزی بمونم اما من برای اینک مفت نخورم و نخوابم گفتم کاراتونو انجام میدم
~خب؟!ینی چی
نگار گفت
-ینی اینه ک کلفت خونتون نیس
بدون اینک نگارو نگاه کنه گفت
~خواهرتو ساکت کن
رفتم حرف بزنم ک نگار گفت
-خواهرش نیستم رفیقشم
~حالا هرچی ....ب هر حال یا کلفت خونمون یا مستخدممون چی کار میخوای بکنی
انقدر حرصی شده بودم ک برای اینک روشو کم کنم چاقو پنیرو گرفتم و ی ذره پنیر لای نون و بعد
گفتم
+عادت ندارم برنامه هامو ب کسی بگم از نظر من کارام ب کسی مربوط نیس صبر کنین تا شب مهمونی میفهمید
لبخند الکی زدم و امیر علی حرفی نزد نگار از حرص بلند شد و گوشیو برداشت و رفت تو اتاق منم برای اینک حرصشو در بیارم وتا دلم خنک بشه گوشیمو گرفتم ک مثلا دارم باهاش کار میکنم و صبحونه میخورم نگار اومد کنارم نشست بعد چند دقیقه گوشیه امیر علی زنگ خورد برداشت و گزاشت رو ایفونو گفت
~سلام پدر گرامی
^سلام پسرم خوبی
~قربونت حالا رفتین دور دور
^اره پسرم ... محمد گفت اومدی خیلی خوشحال شدم ....ای بابا مامانت صدام میکنه تا نفهمید برم فقط بگم ک حواست ب دخترام باشه ها
~دخترات کین زن گرفتی
و بعد خندید
^ن بابا ....فرینا و دوستش
~از کی تاحالا هوای کلفتو باید داشت
یهو اقاجون مثله برق گرفته ها
گفت
^هوووی چی گفتی
امیر علی ک فهمید اوضاع خرابه از ایفون برداشت و رفت تو حیاط
نگار یهو قهقهه ای زد گفتم
+چته
-ب محمد زنگ زدم گفتم ک این چیا گفت محمد هم گفت الان زنگ میزنم ب همین اقاجونتون اونم زنگ زد و این وضعیت اخییییش دلم خنک شد
+دهنت سرویس نگار ....نگفتی محمد ماجراش چیه
-هیچی بابا چیزی نیس
+باشه نگو ....
حرفی رد و بدل نشد قبل اینک امیر علی بیاد میزو جمعوکردم و ب نگار گفتم ک اماده بشه بریم بیرون
وقتی ک اماده شد لیست مواد غذایی هم گرفتم پولی ک اقاجون برای لباس هم داد گرفتم و رفتیم بیرون لباس برای مهمونی و مانتو خریدم مواد غذایی واسه مهمونی هم خریدیم و ی اژانس گرفتیم توی راه نگار بهم گفت ک میخواد بره خونشون تا لباس بگیره و بیاد منم تنهایی تا خونه رفتم وسایل رو تو خونه و اشپزخونه گزاشتم امیر علی خیلی بد نگام میکرد اما توجهی نکردم لباسامو گزاشتم تو اتاق و لباسمو عوض کردم
۱۰۴.۳k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.