ناجی پارت ٢۵
#ناجی #پارت_٢۵
نگار بعد از شنیدن حرف امیر علی گفت
-کاش محکم تر میزدم حافظشو از دست میداد
امیر علی گفت
~پس تو زدی
-ارع مشکلیه
~چقدر تو پرویی
-مثله دزدا میای تو بعد توقع داشتی سرتو ببوسم
~ببخشید نمیدونستم برای اومدن ب خونمون باید از تو اجازه بگیرم ....محمد اینا کین؟!
محمد ی لیوان شرلت براش ریخت و گزاشت رو میز جلویی امیر علی بعد هم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز تعریف کرد
و گفت ک اقاجون و ارام جون رفتن شمال
~پس مامان بابام نیستن من اگ میدونستم نیستن ک با داداش میومدم
نگار گفت
-پس خوب شد برادرتون نیومد
امیر علی ی ابروشو بالا انداخت و گفت
~اونوقت چرا
-چون نمیتونستم دو تایی تونو بزنم
و خود نگار شروع کرد ب قهقهه زدن
امیر علی ی نیم نگاهی ب نگار کرد و گفت
~کلا عذرخواهی تو کارت نیس ن؟!
نگار ب زور خنده اشو جمع و جور کرد و گفت
-تو کارم نیس ولی اینبار شرمنده دردت اومد
امیر علی سری تکون داد و گفت
~بابای مارو باش کی اورده تو خونه
نگار اخمی کرد و گفت
-اولا منو بابات نیورده این فری چیزه فرینارو اورده دوما مگه من چمه؟!
~هیچی تو راحت باش
-چشم داکتر
محمد پرسید
*چجوری اومدین تو
~محمد جان من اومدم گفتم پیش خودم اروم بیام ک مامان نفهمه فردا سوپرایز شه در کوچه رو اروم باز کردم اومدم بیام تو ک دیدم در قفله از دیوار رفتم بالا اومدم تو بالکن اتاقم اومدم از در اتاق بیرون ک ابن خانم کوبوند تو سرمون
نگار گفت
-ای بابا گفتم ببخشید حالا هی بگو
~منم دارم تعریف میکنم دیگ چیزی نگفتم ک تو شاکی میشی
رفتم چایی دم کردم اوردم ساعت ۴صبح بود ولی محمدو امیر علی هنوز حرف میزدن دیگ اخر خود امیر علی فهمید ک چقدر خسته ایم امیر علی رغت اتاق خودش خوابید محمد خواست بره ک نگار رفت پیشش و باهاش پچ پچ میکرد یواش یواش داشتم مشکوک میشدم ظرفارو جمع کردم و شستم نگار هم کمکم کرد بروش نیوردم تا خودش بخواد ک بگه بعد هم رفتیم خوابیدیم برای اینک دست این امیر هلی بهونه ندم ساعت زنگ گزاشتم ک بیدار شیم اومدن این پسره برنامه هامونو خراب کرد
صبح زود بیدار شدم و غذا قیمه گزاشتم بعدش نگارو بیدار کردم مثل همیشه ب زور
نگار بعد از شنیدن حرف امیر علی گفت
-کاش محکم تر میزدم حافظشو از دست میداد
امیر علی گفت
~پس تو زدی
-ارع مشکلیه
~چقدر تو پرویی
-مثله دزدا میای تو بعد توقع داشتی سرتو ببوسم
~ببخشید نمیدونستم برای اومدن ب خونمون باید از تو اجازه بگیرم ....محمد اینا کین؟!
محمد ی لیوان شرلت براش ریخت و گزاشت رو میز جلویی امیر علی بعد هم تمام ماجرا رو از سیر تا پیاز تعریف کرد
و گفت ک اقاجون و ارام جون رفتن شمال
~پس مامان بابام نیستن من اگ میدونستم نیستن ک با داداش میومدم
نگار گفت
-پس خوب شد برادرتون نیومد
امیر علی ی ابروشو بالا انداخت و گفت
~اونوقت چرا
-چون نمیتونستم دو تایی تونو بزنم
و خود نگار شروع کرد ب قهقهه زدن
امیر علی ی نیم نگاهی ب نگار کرد و گفت
~کلا عذرخواهی تو کارت نیس ن؟!
نگار ب زور خنده اشو جمع و جور کرد و گفت
-تو کارم نیس ولی اینبار شرمنده دردت اومد
امیر علی سری تکون داد و گفت
~بابای مارو باش کی اورده تو خونه
نگار اخمی کرد و گفت
-اولا منو بابات نیورده این فری چیزه فرینارو اورده دوما مگه من چمه؟!
~هیچی تو راحت باش
-چشم داکتر
محمد پرسید
*چجوری اومدین تو
~محمد جان من اومدم گفتم پیش خودم اروم بیام ک مامان نفهمه فردا سوپرایز شه در کوچه رو اروم باز کردم اومدم بیام تو ک دیدم در قفله از دیوار رفتم بالا اومدم تو بالکن اتاقم اومدم از در اتاق بیرون ک ابن خانم کوبوند تو سرمون
نگار گفت
-ای بابا گفتم ببخشید حالا هی بگو
~منم دارم تعریف میکنم دیگ چیزی نگفتم ک تو شاکی میشی
رفتم چایی دم کردم اوردم ساعت ۴صبح بود ولی محمدو امیر علی هنوز حرف میزدن دیگ اخر خود امیر علی فهمید ک چقدر خسته ایم امیر علی رغت اتاق خودش خوابید محمد خواست بره ک نگار رفت پیشش و باهاش پچ پچ میکرد یواش یواش داشتم مشکوک میشدم ظرفارو جمع کردم و شستم نگار هم کمکم کرد بروش نیوردم تا خودش بخواد ک بگه بعد هم رفتیم خوابیدیم برای اینک دست این امیر هلی بهونه ندم ساعت زنگ گزاشتم ک بیدار شیم اومدن این پسره برنامه هامونو خراب کرد
صبح زود بیدار شدم و غذا قیمه گزاشتم بعدش نگارو بیدار کردم مثل همیشه ب زور
۶۷.۲k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.