گمشده
#گمشده
#part_30
#آســــیه
لبمو روی لبش گذاشتم...چندثانیه بعد
به خودم امد خیلی سریع ازش جدا شدم...
دستپاچه به اطراف نگاه میکردم
آسیه:چیز..ببخشید...یعنی چیزه وای
سرشو انداخت پایین و ریز شروع به خندیدن کرد
دوروک:مهم نیست زیاد سختش نکن...بعداز مدرسه
خبر بده یجا همدیگرو ببینیم فکرامون بریزیم روهم
لبخند روی لبم ماسید و گفتم
آسیه:همین دو دقیقه پیش رفیقت داشت
داداشمو میکشت بنظرت میتونن باهمدیگه کنار بیان؟
دوروک:برک هرچی باشه بدتراز من نیست...
الانم مضوع خواهرش بود خون جلو چشماشو گرفته بود
باهاش حرف میزنم اونو حل میشه...
لبخندی زدم و گفتم
آسیه:خب پس میبینمت
چند قدم ازش دور شدم...لبخندی زدم و دستمو روی لبم کشیدم
به طرفش برگشتم که دیدم داره بهم نگاه میکنه
متوجه نگاهم شد...خندید و سرشو انداخت پایین
بعداز تموم شدن مدرسه با عمر به سمت محله رفتیم...
توی مسیر خونه بودیم که آیبیکه با ذوق به طرفمون دویید...
آیبیکه:وایی بچهاا مامانم با اون دوتا عفریته دارن برمیگردن
با ذوق به طرفش رفتم وبغلش کردم...
بجوز ایبیکه یک دختر عمو و یک پسرعموی دیگه داشتیم
اما بخاطر اینکه چندسال ازمون بزرگتر بودن
زیاد باهاشون رفیق نبودیم...افرا و اولجان دانشگاشون
توی ازمیر بود زنعمو بخاطر اون دوتا مجبور شد
چندماهی بره ازمیر زندگی کنه...
عمر:خدارشکر مامانت امد دیگه خونه ما پلاس نیستی
آیبیکه فحشی نثار عمر کرد و باهمدیگه به طرف خونشون
راهی شدیم...ایبیکه گفته بود یکساعت دیگه میرسن
تو این یکساعت مشغول تمیز کردن خونه بودیم
بعداز یکساعت با صدای زنگ خونه، ایبیکه با اون نیش گشادش و چهرهی ذوق زدش رفت درو باز کرد و منو عمر گوشهی حیاط منتظرشون موندیم
#part_30
#آســــیه
لبمو روی لبش گذاشتم...چندثانیه بعد
به خودم امد خیلی سریع ازش جدا شدم...
دستپاچه به اطراف نگاه میکردم
آسیه:چیز..ببخشید...یعنی چیزه وای
سرشو انداخت پایین و ریز شروع به خندیدن کرد
دوروک:مهم نیست زیاد سختش نکن...بعداز مدرسه
خبر بده یجا همدیگرو ببینیم فکرامون بریزیم روهم
لبخند روی لبم ماسید و گفتم
آسیه:همین دو دقیقه پیش رفیقت داشت
داداشمو میکشت بنظرت میتونن باهمدیگه کنار بیان؟
دوروک:برک هرچی باشه بدتراز من نیست...
الانم مضوع خواهرش بود خون جلو چشماشو گرفته بود
باهاش حرف میزنم اونو حل میشه...
لبخندی زدم و گفتم
آسیه:خب پس میبینمت
چند قدم ازش دور شدم...لبخندی زدم و دستمو روی لبم کشیدم
به طرفش برگشتم که دیدم داره بهم نگاه میکنه
متوجه نگاهم شد...خندید و سرشو انداخت پایین
بعداز تموم شدن مدرسه با عمر به سمت محله رفتیم...
توی مسیر خونه بودیم که آیبیکه با ذوق به طرفمون دویید...
آیبیکه:وایی بچهاا مامانم با اون دوتا عفریته دارن برمیگردن
با ذوق به طرفش رفتم وبغلش کردم...
بجوز ایبیکه یک دختر عمو و یک پسرعموی دیگه داشتیم
اما بخاطر اینکه چندسال ازمون بزرگتر بودن
زیاد باهاشون رفیق نبودیم...افرا و اولجان دانشگاشون
توی ازمیر بود زنعمو بخاطر اون دوتا مجبور شد
چندماهی بره ازمیر زندگی کنه...
عمر:خدارشکر مامانت امد دیگه خونه ما پلاس نیستی
آیبیکه فحشی نثار عمر کرد و باهمدیگه به طرف خونشون
راهی شدیم...ایبیکه گفته بود یکساعت دیگه میرسن
تو این یکساعت مشغول تمیز کردن خونه بودیم
بعداز یکساعت با صدای زنگ خونه، ایبیکه با اون نیش گشادش و چهرهی ذوق زدش رفت درو باز کرد و منو عمر گوشهی حیاط منتظرشون موندیم
۱.۷k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.