عشق یهویی⁴¹
عشقیهویی⁴¹
*²ماه بعد*
ادمینویو
تو این دوماه، اتفاقات زیادی رخ داد!
ات...تک دخترِ قصهی ما، خیلی قویتر از پیش، پیش میرفت!
ات، تصمیم گرفت ب منطق و مغزش گوش کنه و احساساتشو خاموش کنه(چقد منه🐈⬛💔)
تهیونگ، تک پسرِ قصهمون(این تک پسرو دختری ک میگم منظورم نقشای اصلیه😂)
با اینکه ات خیلی نادیدهش میگرفت، بازم بیخیال ات نشد
یونگی، درسته..اون هیچ حسی ب ات نداشت و فقد برای در اوردن حرس تهیونگ اون کارارو کرد ک باعث شد قلب ات برای یونگی بلرزه، البته وقتی ک یونگی فهمید ات دوسش داشت عذاب وجدان گرفت(الهیی)
اتویو
با صدای غرغرای ننم بیدار شدم
م/ات ـ پدصگگگگ غذا یخ کرددددد
ب/ات ـ ب من چیکا دارییییی؟!
م/ات ـ تو ب من چیکا داری
ات ـ اومدممم اومدمممممممممممم
رفتم سر میز نشستم ک مامانم شروع کرد ب حرف زدن
م/ات ـ ات امروز قراره عموتینا بیان
ات ـ اها، مامان راستی امروز تا شب کار دارم
م/ات ـ باشه
ــ
بخدا حال ندارم🐱
*²ماه بعد*
ادمینویو
تو این دوماه، اتفاقات زیادی رخ داد!
ات...تک دخترِ قصهی ما، خیلی قویتر از پیش، پیش میرفت!
ات، تصمیم گرفت ب منطق و مغزش گوش کنه و احساساتشو خاموش کنه(چقد منه🐈⬛💔)
تهیونگ، تک پسرِ قصهمون(این تک پسرو دختری ک میگم منظورم نقشای اصلیه😂)
با اینکه ات خیلی نادیدهش میگرفت، بازم بیخیال ات نشد
یونگی، درسته..اون هیچ حسی ب ات نداشت و فقد برای در اوردن حرس تهیونگ اون کارارو کرد ک باعث شد قلب ات برای یونگی بلرزه، البته وقتی ک یونگی فهمید ات دوسش داشت عذاب وجدان گرفت(الهیی)
اتویو
با صدای غرغرای ننم بیدار شدم
م/ات ـ پدصگگگگ غذا یخ کرددددد
ب/ات ـ ب من چیکا دارییییی؟!
م/ات ـ تو ب من چیکا داری
ات ـ اومدممم اومدمممممممممممم
رفتم سر میز نشستم ک مامانم شروع کرد ب حرف زدن
م/ات ـ ات امروز قراره عموتینا بیان
ات ـ اها، مامان راستی امروز تا شب کار دارم
م/ات ـ باشه
ــ
بخدا حال ندارم🐱
۱۸.۴k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.