دوراهی۲ پارت۲۴
#دوراهی۲#پارت۲۴
~من نمیخوام ی عمر تو فرار باشم
علیرضا گفت
×اینو باید بدونین ک لازم ب فرار نیست اون پرونده بسته شده شما بیخودی داشتی فرار میکردی پلیس تحقیق کرده و اونا هم اعتراف کردن ک تورو گول زدن دیگ الان پلیس هم میدونه ک گناهکار نیستی آزاد باش
لبخندی روی لب های سارا نقش بست
~پس امشب شام خونه ما همگی
×ن اتفاقا همه اینجا خونه ما میخوام امشب دیگ همه چی رو تموم کنم سایه خانم اجازه میدین من برای همیشه پیش شما باشم ؟
سکوت کردم اخه حرکات من مشخص بود ک چ خبره
سارا یهو گفت
~اععع اینجوری نمیشه باید تشریف بیارین خونه جهت خواستگاری
همه خندیدن
سارا حریف علیرضا نشد و قرار شد بمونیم خونه و شام اونجا باشیم
دلم میخواست ی دل سیر بشینم و علیرضا رو نگاه کنم
ب سمت بالکن رفتم اولش پاک نمیرفت تو بالکن هنوز ترس داشتم
علیرضا اومد و گفت
×نترس....من دیگ پیشت هستم ترس از بالکن رو بریز دور
قطره اشکی رو گونه ام غلتید
علیرضا آروم گفت
×گریه نکن دیگه
+اشک شوقه
×باشه...اشک شوق هم نریز
رفتم تو بالکن و رو صندلی نشستم علیرضا گفت
+وقتی اون روز قهوه درست کردی زندگی کردم خاطره بازی کردم دیوونه شدم
لبخندی زدم و گفتم
+تو این یکسال و خورده ای توهم تو پیشم بود هرروز تورو میدیدم
×من ک داشتم روانی میشدم ک از خونه بیرون نمی اومدی دلمم خیلی ب ای رضا تنگ شده بود
+رضا هم خیلی بیقراری تو رو میکرد
×همون روزی ک شماها داشتین دنبال کار می گشتین من با تلفن همگانی زنگ زدم ک صدای رضا رو بشنوم
+پس تو بودی
خندید و گفت
×اره
ب رو ب رو نگاه کردم دیگ همه چی تموم شده بود من حالا از این ب بعد خواب راحت دارم دیگ دلشوره ندارم
حالا میتونم لباس مشکی رو از تنم در بیارم
کاش میشد همه اونایی ک عزیز از دست میدن آنقدر لباس مشکی از تن در نیارن تا عزیزشون برگرده
پایان
پ.ن
ممنون از همراهی شما دوستان عزیز معذرت می خوام اگر پارت دیر شد
🙏❤️🌹💐😘😍💛💖💓💞💕💟🍃
#کافه_رمان
~من نمیخوام ی عمر تو فرار باشم
علیرضا گفت
×اینو باید بدونین ک لازم ب فرار نیست اون پرونده بسته شده شما بیخودی داشتی فرار میکردی پلیس تحقیق کرده و اونا هم اعتراف کردن ک تورو گول زدن دیگ الان پلیس هم میدونه ک گناهکار نیستی آزاد باش
لبخندی روی لب های سارا نقش بست
~پس امشب شام خونه ما همگی
×ن اتفاقا همه اینجا خونه ما میخوام امشب دیگ همه چی رو تموم کنم سایه خانم اجازه میدین من برای همیشه پیش شما باشم ؟
سکوت کردم اخه حرکات من مشخص بود ک چ خبره
سارا یهو گفت
~اععع اینجوری نمیشه باید تشریف بیارین خونه جهت خواستگاری
همه خندیدن
سارا حریف علیرضا نشد و قرار شد بمونیم خونه و شام اونجا باشیم
دلم میخواست ی دل سیر بشینم و علیرضا رو نگاه کنم
ب سمت بالکن رفتم اولش پاک نمیرفت تو بالکن هنوز ترس داشتم
علیرضا اومد و گفت
×نترس....من دیگ پیشت هستم ترس از بالکن رو بریز دور
قطره اشکی رو گونه ام غلتید
علیرضا آروم گفت
×گریه نکن دیگه
+اشک شوقه
×باشه...اشک شوق هم نریز
رفتم تو بالکن و رو صندلی نشستم علیرضا گفت
+وقتی اون روز قهوه درست کردی زندگی کردم خاطره بازی کردم دیوونه شدم
لبخندی زدم و گفتم
+تو این یکسال و خورده ای توهم تو پیشم بود هرروز تورو میدیدم
×من ک داشتم روانی میشدم ک از خونه بیرون نمی اومدی دلمم خیلی ب ای رضا تنگ شده بود
+رضا هم خیلی بیقراری تو رو میکرد
×همون روزی ک شماها داشتین دنبال کار می گشتین من با تلفن همگانی زنگ زدم ک صدای رضا رو بشنوم
+پس تو بودی
خندید و گفت
×اره
ب رو ب رو نگاه کردم دیگ همه چی تموم شده بود من حالا از این ب بعد خواب راحت دارم دیگ دلشوره ندارم
حالا میتونم لباس مشکی رو از تنم در بیارم
کاش میشد همه اونایی ک عزیز از دست میدن آنقدر لباس مشکی از تن در نیارن تا عزیزشون برگرده
پایان
پ.ن
ممنون از همراهی شما دوستان عزیز معذرت می خوام اگر پارت دیر شد
🙏❤️🌹💐😘😍💛💖💓💞💕💟🍃
#کافه_رمان
۱۷.۱k
۱۲ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.