وقتی بهت خیانت کرد پارت ۵
پوزخندی بهش زدمو بدون توجه از کنارش رد شدم....زیر لب گفتم....
ا/ت : بازی تازه داره شروع میشه منتظرم باش کیم تهیونگ شی....
همونطور که داشتم راه میرفتم به این فک میکردم که کجا رو دارم که برم...انقدر احمق بودم که به خاطر اون جلوی خانوادم ایستادمو بین اونو خانوادم اونو انتخاب کردم...الان دیگه هیچ کسو ندارم هیچ کس...یهو دیدم گوشیم داره زنگ میخوره بدون بدون توجه به اسمش جواب دادم....
ا/ت : بله...
منشی : از بیمارستان تماس میگیرم....
ا/ت : آها بله مشکلی پیش اومده....
منشی : شما امروز نوبت داشتین
ا/ت : متاسفم من کاملا فراموش کرده بودم سریعاخودمو میرسونم....
بدون اینکه منتظر جواب اون باشم تلفنو قطع کردمو به سمت بیمارستان راه افتادم....
*۱۵ دقیقه بعد*
از زبان ا/ت :
وارد بیمارستان شدمو به سمت منشی حرکت کردم....
ا/ت : سلام من از قبل نوبت داشتم
منشی : خانم کیم
ا/ت : بله خودم هستم
تو ذهنم ادامه دادم..
ا/ت : توذهنش : البته تا چند روز پیش
منشی : بفرمایید دکتر منتظرتون هستن...
سری تکون دادمو به سمت در حرکت کردم...
بعد از در زدن وارد اتاق شدم...
ا/ت : سلام....
دکتر : سلام خانم کیم میبینم بعد از عمری یه سری به ما زدید...
لبخندی زدم که ادامه داد...
دکتر : بگو ببینم اوضاعو احوال قلبت چطور...
ا/ت تو ذهنش : بد دکتر خیلی بد....
ا/ت : خوبه دکتر فعلا که درحال زدنه....
ا/ت تو ذهنش : امیدوارم همین الان بایسته
دکتر : خوبه خوبه پس چطوره یه نوار قلب ازت بگیریم....
سری تکون دادمو منتطر شدم...
*بعد از ۵ دقیقه*
دکتر : خانم کیم چطور میتونی همچین کاریو با خودتو قلبت بکنی من بهت گفتم قلبت تو اوضاع بدیه بهت گفتم مراقبش باش نگفتم....
ا/ت : چه مشکلی پیش اومده دکتر...
دکتر : هیچی چی میخواستی بشه از قبل بدتر شده طوری که اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهش فشار بیاری ممکنه ایست قلبی کنی....
لبخندی به خاطر این حرفش روی لبام اومدو گفتم...
ا/ت : اینکه خبر خوبیه دکتر بالاخره راحت میشم....
دکتر : هیچ معلوم هست چی میگی....
ا/ت : وقتی از هیچی خبر ندارید نباید منو مواخذه کنید...
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدمو احترام گذشتمو بیرون رفتم....
بعد از حساب کردن از بیمارستان بیرون اومدمو تا شب داخل خیابونا قدم میزدم
یک ساعت....دوساعت...۵ ساعت...نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی آخر سر دیدم جلوی خونه ی مادر پدرم ایستادم....لبخندی روی لبام اومد که نمیدونم چیشد پاهام خود به خود به طرف در حرکت کرد و دستم بدون هیچ اراده ای زنگ درو فشرد تا به خودم اومدم میخواستم سریع برم که.....
ا/ت : بازی تازه داره شروع میشه منتظرم باش کیم تهیونگ شی....
همونطور که داشتم راه میرفتم به این فک میکردم که کجا رو دارم که برم...انقدر احمق بودم که به خاطر اون جلوی خانوادم ایستادمو بین اونو خانوادم اونو انتخاب کردم...الان دیگه هیچ کسو ندارم هیچ کس...یهو دیدم گوشیم داره زنگ میخوره بدون بدون توجه به اسمش جواب دادم....
ا/ت : بله...
منشی : از بیمارستان تماس میگیرم....
ا/ت : آها بله مشکلی پیش اومده....
منشی : شما امروز نوبت داشتین
ا/ت : متاسفم من کاملا فراموش کرده بودم سریعاخودمو میرسونم....
بدون اینکه منتظر جواب اون باشم تلفنو قطع کردمو به سمت بیمارستان راه افتادم....
*۱۵ دقیقه بعد*
از زبان ا/ت :
وارد بیمارستان شدمو به سمت منشی حرکت کردم....
ا/ت : سلام من از قبل نوبت داشتم
منشی : خانم کیم
ا/ت : بله خودم هستم
تو ذهنم ادامه دادم..
ا/ت : توذهنش : البته تا چند روز پیش
منشی : بفرمایید دکتر منتظرتون هستن...
سری تکون دادمو به سمت در حرکت کردم...
بعد از در زدن وارد اتاق شدم...
ا/ت : سلام....
دکتر : سلام خانم کیم میبینم بعد از عمری یه سری به ما زدید...
لبخندی زدم که ادامه داد...
دکتر : بگو ببینم اوضاعو احوال قلبت چطور...
ا/ت تو ذهنش : بد دکتر خیلی بد....
ا/ت : خوبه دکتر فعلا که درحال زدنه....
ا/ت تو ذهنش : امیدوارم همین الان بایسته
دکتر : خوبه خوبه پس چطوره یه نوار قلب ازت بگیریم....
سری تکون دادمو منتطر شدم...
*بعد از ۵ دقیقه*
دکتر : خانم کیم چطور میتونی همچین کاریو با خودتو قلبت بکنی من بهت گفتم قلبت تو اوضاع بدیه بهت گفتم مراقبش باش نگفتم....
ا/ت : چه مشکلی پیش اومده دکتر...
دکتر : هیچی چی میخواستی بشه از قبل بدتر شده طوری که اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهش فشار بیاری ممکنه ایست قلبی کنی....
لبخندی به خاطر این حرفش روی لبام اومدو گفتم...
ا/ت : اینکه خبر خوبیه دکتر بالاخره راحت میشم....
دکتر : هیچ معلوم هست چی میگی....
ا/ت : وقتی از هیچی خبر ندارید نباید منو مواخذه کنید...
بدون هیچ حرفی از جام بلند شدمو احترام گذشتمو بیرون رفتم....
بعد از حساب کردن از بیمارستان بیرون اومدمو تا شب داخل خیابونا قدم میزدم
یک ساعت....دوساعت...۵ ساعت...نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی آخر سر دیدم جلوی خونه ی مادر پدرم ایستادم....لبخندی روی لبام اومد که نمیدونم چیشد پاهام خود به خود به طرف در حرکت کرد و دستم بدون هیچ اراده ای زنگ درو فشرد تا به خودم اومدم میخواستم سریع برم که.....
۴۵.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.