وقتی بهت خیانت کرد پارت ۶
دیر شده بود پدرم درو باز کرد با دلتنگی بهش خیره شدم که گفت...
پدر ا/ت : چرا اومدی....
ا/ت : .......(سکوت)
پدر ا/ت : مگه بهت نگفتم هیچ وقت اینجا پیدات نشههههههه( باداد)
اشک هام دونه دونه از چشمام پایین میریخت میخواست درو ببنده که با حرفی که زدم متوقف شد....
ا/ت : تو راست میگفتی آپا...
پدر ا/ت : .........(سکوت)
ا/ت : اون مرد زندگی نبود....بهم خیانت کرد...دست یه دختر دیگه رو گرفتو آورد تو خونه..بهم گفت یه هرزم...متاسفم..هق متاسفم که به حرفت گوش ندادم آپاااااااا....
پدر ا/ت : خیلی دیره تو بین ما و اون...اونو انتخاب کردی....من دیگه دختری ندارم...الانم بهتر از اینجا بری چون اینجا جایی برای تو نیست......
ا/ت : اشتباه نکن آپا من برای اینکه جای خواب بهم بدی اینجا نیومدم....میدونم دیگه دخترت نیستم...اما شاید زیاد زنده نباشم.......(خنده) دکتر گفته اگه دوباره به قلبم فشار بیاد ممکنه ایست قلبی کنم....جالبه نه...احساس خوبی دارم که دستام بی اراده سمت زنگ در رفت چون ممکن بود همین فردا بمیرمو برای آخرین بار نتونم ببینمت....میشه به مامان هم بگی بیاد...میخوام برای آخرین بار اونم ببینم....
پدرم خشکش زده بودو هیچ حرکتی نمیکرد...البته درکش میکردم تنها کسی که از بیماریه قلبیم خبر داشت فقط خودمو تهیونگ بودیم...انگار مامان منتظر همین جمله بود چون سریع از پشت در بیرون اومدو منو بغل کرد....
مامان ا/ت : چیکار کردی با خودت...به خاطر اون قلبت ضعیف شده...من اون مرتیکه رو میکشمممم....
ا/ت : اوما تقصیر اون نیست...
مامان ا/ت : حتی الانم با اینکه بهت خیانت کرده داری ازش دفاع میکنی.....( باناراحتی و گریه)...
ا/ت : اینطور نیست...من از ۱۵ سالگی بیماریه قلبی داشتم
و بار دیگه هردوشون شوکه شدن
مامان ا/ت : چ....چی داری میگی...
ا/ت : اوما قلب من از ۱۵ سالگی بیمار بود نزاشتم شما بفهمید چون میترسیدم ناراحت بشید چند ساعت پیش دکتر بودم تا ببینم وضعیت قلبم چطوره (خنده) و خوشبختانه خیلی بد شده
مامان شوک زدمو بغل کردمو گفتم
ا/ت : دلم برات تنگ شده بود اوما به بابا که همینطور خشک شده بود نگاه کردمو گفتم
ا/ت : برای توهم همینطور آپا
از مامان جدا شدم و خیره به چشمای هردوشون گفتم
ا/ت : من دیگه مزاحمتون نمیشم ممنونم به خاطر همه چیز و متاسفم به خاطر انتخاب اشتباهم و همینطور متاسفم که بچه ی خوبی براتون نبودم ممنونم از تمام مراقبتاتون آقا و خانم پارک
بعد از این حرف گریه های مامان بلند شدمیخواستم برم که مامان سریع دستمو گرفتو گفت
مامان ا/ت : نمیزارم بری باید پیشمون بمونی بعد این همه سال اومدی بازم میخوای مارو تنها بزاری
ا/ت : اوما من حتی اگه بخوام هم روم نمیشه توی چشمای تو و آپا نگاه کنم پس بهتر برم
میخواستم برم که با حرفی که بابا زد با بهت سرجام موندم....
پدر ا/ت : چرا اومدی....
ا/ت : .......(سکوت)
پدر ا/ت : مگه بهت نگفتم هیچ وقت اینجا پیدات نشههههههه( باداد)
اشک هام دونه دونه از چشمام پایین میریخت میخواست درو ببنده که با حرفی که زدم متوقف شد....
ا/ت : تو راست میگفتی آپا...
پدر ا/ت : .........(سکوت)
ا/ت : اون مرد زندگی نبود....بهم خیانت کرد...دست یه دختر دیگه رو گرفتو آورد تو خونه..بهم گفت یه هرزم...متاسفم..هق متاسفم که به حرفت گوش ندادم آپاااااااا....
پدر ا/ت : خیلی دیره تو بین ما و اون...اونو انتخاب کردی....من دیگه دختری ندارم...الانم بهتر از اینجا بری چون اینجا جایی برای تو نیست......
ا/ت : اشتباه نکن آپا من برای اینکه جای خواب بهم بدی اینجا نیومدم....میدونم دیگه دخترت نیستم...اما شاید زیاد زنده نباشم.......(خنده) دکتر گفته اگه دوباره به قلبم فشار بیاد ممکنه ایست قلبی کنم....جالبه نه...احساس خوبی دارم که دستام بی اراده سمت زنگ در رفت چون ممکن بود همین فردا بمیرمو برای آخرین بار نتونم ببینمت....میشه به مامان هم بگی بیاد...میخوام برای آخرین بار اونم ببینم....
پدرم خشکش زده بودو هیچ حرکتی نمیکرد...البته درکش میکردم تنها کسی که از بیماریه قلبیم خبر داشت فقط خودمو تهیونگ بودیم...انگار مامان منتظر همین جمله بود چون سریع از پشت در بیرون اومدو منو بغل کرد....
مامان ا/ت : چیکار کردی با خودت...به خاطر اون قلبت ضعیف شده...من اون مرتیکه رو میکشمممم....
ا/ت : اوما تقصیر اون نیست...
مامان ا/ت : حتی الانم با اینکه بهت خیانت کرده داری ازش دفاع میکنی.....( باناراحتی و گریه)...
ا/ت : اینطور نیست...من از ۱۵ سالگی بیماریه قلبی داشتم
و بار دیگه هردوشون شوکه شدن
مامان ا/ت : چ....چی داری میگی...
ا/ت : اوما قلب من از ۱۵ سالگی بیمار بود نزاشتم شما بفهمید چون میترسیدم ناراحت بشید چند ساعت پیش دکتر بودم تا ببینم وضعیت قلبم چطوره (خنده) و خوشبختانه خیلی بد شده
مامان شوک زدمو بغل کردمو گفتم
ا/ت : دلم برات تنگ شده بود اوما به بابا که همینطور خشک شده بود نگاه کردمو گفتم
ا/ت : برای توهم همینطور آپا
از مامان جدا شدم و خیره به چشمای هردوشون گفتم
ا/ت : من دیگه مزاحمتون نمیشم ممنونم به خاطر همه چیز و متاسفم به خاطر انتخاب اشتباهم و همینطور متاسفم که بچه ی خوبی براتون نبودم ممنونم از تمام مراقبتاتون آقا و خانم پارک
بعد از این حرف گریه های مامان بلند شدمیخواستم برم که مامان سریع دستمو گرفتو گفت
مامان ا/ت : نمیزارم بری باید پیشمون بمونی بعد این همه سال اومدی بازم میخوای مارو تنها بزاری
ا/ت : اوما من حتی اگه بخوام هم روم نمیشه توی چشمای تو و آپا نگاه کنم پس بهتر برم
میخواستم برم که با حرفی که بابا زد با بهت سرجام موندم....
۴۷.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.