رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت⁹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
رفتم توی اقامتگاهم.
دلم واسه یوجین تنگ شده بود..
بعد دوساعت اماده شدم رفتم تالار اصلی.
وای خدا کاش میشد من محووووو بشم.
با حرص رفتم نشستم جام.
لبخند زورکی زدم.
ملکه مادر: ملکه عزیز، من میخوام که شما امشب پذیرایی کنید.
تیکه تیکهههه بشییی الهیییی چرااااا مننن اخهه.
انقد اعصابم خورد بود که اگه ولم میکردن همه رو میکشتم حتی خودم.
دونه دونه شیرینی، میوه، شربت، شکلات، چای رو جلوی همه گرفتم.
نشستم سر جام.
یونگی:میوه.
با حرص بلند شدم براش چایی ریختم.
یونگی: شیرینی!
دوباره بلند شدم براش بدم.
شیطونه میگه بزنم با شمشیر سامورایی بکشمش.
یونگی:چا..
خدمتکار: من میبرم عالیجناب، ملکه خسته شدن.
نگاهش کردم.
چشمای مرموزی داشت.
دونه دونه برای همه چای ریخت.
اومد پیش من.
اومد چایی بریزه که یهو درش افتاد و تمام چایی خالی شد روی دستام.
هینیی کشیدم و دستامو بردم عقب.
من: حواست کجاستتتت؟
خدمتکار: ب..ببخشید..بانوی من..
شاهزاده خانم:حالتون خوبه ملکه؟
من: اره..چیزی نیست.
دروغ گفتم. پوستم قرمز شده بود و تاول زده بود.
یونجی: بانوی من بزارید طبیب بیارم دستتون..
من: چیزیییی نیست..نمیخواد بری!
و با چشم اشاره کردم بمونه.
ایشششش.این یونگی خان حتی حالمو نپرسید.
تا اخر ضیافت حواسم به خدمتکاره بود.
حس خوبی راجبش نداشتم.
بعد خداحافظی رفتم اقامتگاهم.
استینمو زدم بالا.
یونجی: دخترههه گاو.نگا با دستتون چیکار کردن.
من: اشکالی نداره دیگه..برو یه باند بیار، اما به کسی نگو.
رفت و اورد.
دور دستم پیچوندمش و گره زدم. استینمو انداختم روش. مشخص نبود.
خوابم برد.
صبح بلند شدم. حوصله اشپزخونه رفتن رو نداشتم.
پارت⁹
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
رفتم توی اقامتگاهم.
دلم واسه یوجین تنگ شده بود..
بعد دوساعت اماده شدم رفتم تالار اصلی.
وای خدا کاش میشد من محووووو بشم.
با حرص رفتم نشستم جام.
لبخند زورکی زدم.
ملکه مادر: ملکه عزیز، من میخوام که شما امشب پذیرایی کنید.
تیکه تیکهههه بشییی الهیییی چرااااا مننن اخهه.
انقد اعصابم خورد بود که اگه ولم میکردن همه رو میکشتم حتی خودم.
دونه دونه شیرینی، میوه، شربت، شکلات، چای رو جلوی همه گرفتم.
نشستم سر جام.
یونگی:میوه.
با حرص بلند شدم براش چایی ریختم.
یونگی: شیرینی!
دوباره بلند شدم براش بدم.
شیطونه میگه بزنم با شمشیر سامورایی بکشمش.
یونگی:چا..
خدمتکار: من میبرم عالیجناب، ملکه خسته شدن.
نگاهش کردم.
چشمای مرموزی داشت.
دونه دونه برای همه چای ریخت.
اومد پیش من.
اومد چایی بریزه که یهو درش افتاد و تمام چایی خالی شد روی دستام.
هینیی کشیدم و دستامو بردم عقب.
من: حواست کجاستتتت؟
خدمتکار: ب..ببخشید..بانوی من..
شاهزاده خانم:حالتون خوبه ملکه؟
من: اره..چیزی نیست.
دروغ گفتم. پوستم قرمز شده بود و تاول زده بود.
یونجی: بانوی من بزارید طبیب بیارم دستتون..
من: چیزیییی نیست..نمیخواد بری!
و با چشم اشاره کردم بمونه.
ایشششش.این یونگی خان حتی حالمو نپرسید.
تا اخر ضیافت حواسم به خدمتکاره بود.
حس خوبی راجبش نداشتم.
بعد خداحافظی رفتم اقامتگاهم.
استینمو زدم بالا.
یونجی: دخترههه گاو.نگا با دستتون چیکار کردن.
من: اشکالی نداره دیگه..برو یه باند بیار، اما به کسی نگو.
رفت و اورد.
دور دستم پیچوندمش و گره زدم. استینمو انداختم روش. مشخص نبود.
خوابم برد.
صبح بلند شدم. حوصله اشپزخونه رفتن رو نداشتم.
۲.۷k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.