Part25✨
Part25✨
ا.ت: خوب عزیزم بلند شو بریم خونه استراحت کن ..
جیهو: باش مامان .. بغلم کونن..
ا.ت: هععفف مگ بچه ایی..
جیهو: یا من فقط ۳ سالمههه
ا.ت: باش لجاز ۳ ساله بیا بغلم بریم..
با جیهو برگشتیم خونه و جیهو تو بغل خاب بود همین که وارد خونه شدم داداش و مامان یونگی اونجا بودن .. سلام کردم و جیهو رو بردم گذاشتم روتخت و اومدم پایین براشون میوه و قوه آوردم که مادر یونگی شروع کرد به صحبت کردن ..
مادر یونگی: ما از همه چی خبر داریم .. ولی دلیلشو نمیفهمم چرا نگفتی که ی نوه پسر دارم؟! تو از وقتی که اومدی و عروسم شدی فقط از یونگی فرار میکردی ..
ا.ت: چون من مناسب یونگی نبودم ..
مادر یونگی: درسته .. یونگی لایق بهترین دختر مثله دختر خالت بود ... خب بگذریم تو زدگیت کسی هست که باهاش قرار بزاری و باهاش باشی .. چون الان که یونگی فهمیده ی پسر داره .. اونم از کسی که دوسش داره ولتون نمیکنه .. تو باید ازدواج کنی تا زندگی آرومی با بچت داشته باشی..
ا.ت: من .. نمیخام نا پدری بیاد بالا سر پسرم ..
مادر یونگی: میدونم .. منم ی انتخاب عالی کردم برات داداش یونگی که هس سوجون اون تصمیم داره باهات ازدواج کنه درضمن اگ هم اتفاقی که مثل امروز برا بچت افتاد خدایی نکرده دوباره بیوفته ویگ لازم نیس یونگی رو خبر کنی بلخره داداششه هم گروه خونیش و پدر خوبیم میشه و دوستت هم داره ..
ا.ت: من ..
سوجون: ا.ت خوب فکر کن .. الان شاید ندونی ولی بعدآ که جیهو رو مسخره کردن و اون با گریه اومد خونه و گفت پدر چرا نداره خودتو مقصر ندون .. من خودم دوستت دارم و دوست دارم پدر چت هم بشم ..
ا.ت: فکرامو میکنم ..
تا همینقدر کافیه بقیه اشم شب آپ میکنم ... مرسی که حمایت میکنینن🙂🦋👋
ا.ت: خوب عزیزم بلند شو بریم خونه استراحت کن ..
جیهو: باش مامان .. بغلم کونن..
ا.ت: هععفف مگ بچه ایی..
جیهو: یا من فقط ۳ سالمههه
ا.ت: باش لجاز ۳ ساله بیا بغلم بریم..
با جیهو برگشتیم خونه و جیهو تو بغل خاب بود همین که وارد خونه شدم داداش و مامان یونگی اونجا بودن .. سلام کردم و جیهو رو بردم گذاشتم روتخت و اومدم پایین براشون میوه و قوه آوردم که مادر یونگی شروع کرد به صحبت کردن ..
مادر یونگی: ما از همه چی خبر داریم .. ولی دلیلشو نمیفهمم چرا نگفتی که ی نوه پسر دارم؟! تو از وقتی که اومدی و عروسم شدی فقط از یونگی فرار میکردی ..
ا.ت: چون من مناسب یونگی نبودم ..
مادر یونگی: درسته .. یونگی لایق بهترین دختر مثله دختر خالت بود ... خب بگذریم تو زدگیت کسی هست که باهاش قرار بزاری و باهاش باشی .. چون الان که یونگی فهمیده ی پسر داره .. اونم از کسی که دوسش داره ولتون نمیکنه .. تو باید ازدواج کنی تا زندگی آرومی با بچت داشته باشی..
ا.ت: من .. نمیخام نا پدری بیاد بالا سر پسرم ..
مادر یونگی: میدونم .. منم ی انتخاب عالی کردم برات داداش یونگی که هس سوجون اون تصمیم داره باهات ازدواج کنه درضمن اگ هم اتفاقی که مثل امروز برا بچت افتاد خدایی نکرده دوباره بیوفته ویگ لازم نیس یونگی رو خبر کنی بلخره داداششه هم گروه خونیش و پدر خوبیم میشه و دوستت هم داره ..
ا.ت: من ..
سوجون: ا.ت خوب فکر کن .. الان شاید ندونی ولی بعدآ که جیهو رو مسخره کردن و اون با گریه اومد خونه و گفت پدر چرا نداره خودتو مقصر ندون .. من خودم دوستت دارم و دوست دارم پدر چت هم بشم ..
ا.ت: فکرامو میکنم ..
تا همینقدر کافیه بقیه اشم شب آپ میکنم ... مرسی که حمایت میکنینن🙂🦋👋
۱۵.۸k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.