پارت86 دلبربلا
#پارت86 #دلبربلا
مونده بودم تشکر کنم یانه ولش کن یه تشکر به جایی بر نمیخوره
من مثل خودش خر نیستم
آروم کنار گوشش گفتم
_ممنون
سرشو تکون داد
زدم رو پای دنیا
به خوش اومد
پنجره سمت ما بود ولی دوتا میز جلو تر
سخت بود ولی دنیا میتونست
خودکارشو پرت کرد و یواش با پاش شوت کرد
رفت کنار پنجره بلند شد تا برش داره
یهو گفتم
_استاد رنگ ماژیکو عوض کنین نور میوفته نمیبینم
اینو که گفتم همه کلاس برگشتن سمت من
انگار حرف دل خیلیا بود چون همه شروع کردن
_راست میگه استاد
دیگه کسی حواسش به دنیا نبود
خودکارشو برداشت و چسبو آروم از پنجره انداخت تو حیاط پشتی دانشگاه
برگشت و نشست سرجاش
_آخیش بخیر گذشت
_آخ آره
افتخاری سرشو مثه اسب تکون داد و ماژیکشو عوض کرد
بعد نیم ساعت خسته نباشید گفت
همه از جامون بلند شدیم
با دقت به پسرا نگاه میکردم وسایلمونو جمع کردیم بریم که یهو سامان داد زد
_میکشمتون
هیچکس از کلاس بیرون نرفته بود
همه برگشتن سمتش
افتخاری گفت
_چی شده آقای فرهمند
سامان همینطوری که به ما خیره بود گفت
_استاد اینا زیر پامون چسب ریختن
نمیتونیم حرکت کنیم
بعد به ما سه تا اشاره کرد
طبق نقشه خودمونو متعجب نشون دادیم
راشا و مهام مثه ببر زخمی بودن
قرمز شده بودن و نفس عمیق میکشیدن و رگ گردنشونم که نگو
افتخاری گفت
_خانوما واقعا براتون متاسفم شما یه همچین کاری کردین
زود تر از همه گفتم
_استاد چی دارین میگین حرفشونو باور کردید اصلا از کجا معلوم خودشون نریخته باشن بندازین گردن ما در این حدم دیگه بیشعور نیستیم
دقیقا در همون حد بیشعور بودیم
بهشون نگاه نمیکردم
میترسیدم حمله کنن
صدای مهام بلند خونسرد در حالی که به من نگاه میکرد گفت
_چطوری کیفاشونو بگردیم؟
افتخاری گفت
_از دست شما تمام وقت استراحتمو گرفتین
برو باو باز این زر زد
سونیا گفت
_هر کاری که دوست دارین بکنین
بچه ها بعضیا متعجب و بعضیا با لبخند نگامو میکردن
اون دختر چندشایی هم که ازین سه تا گوریل خوششون میومد اخم کرده بودن
افتخاری اومد سمتمونو گفت
_لطفا کیفاتونو خالی کنین رو میز
_واقعا براتون متاسفم ولی برای اینکه به شما و این آقایون ثابت کنم این قضیه به من ربطی نداره این کارو انجام میدم
کیفمو رو میزش سرو ته کردم
گوشیمو کلاسور خودکارامو سوئیچم و کارتم ریخت بیرون همینا
پوزخندی زدم و وسایلمو جمع کردم
خواستم از در برم بیرون که مهام دوباره گفت
_جیباتو نگشتیم
رفتم سمت الناز دختر محجبه و باحال کلاس
خیلی دختر خوبی بود
_بگرد
بهم نگاه کرد و گفت
_من این کارو نمیکنم
_واسه خودم این کارو باید انجام بدی
نا مطمئن سری تکون داد و لباسامو گشت
هیچی پیدا نکرد
گفت
_هیچی نیست
وقتی داشت منو میگشت سونیا و دنیا داشتن ...
لایک و کامنت فراموش نشه😉
مونده بودم تشکر کنم یانه ولش کن یه تشکر به جایی بر نمیخوره
من مثل خودش خر نیستم
آروم کنار گوشش گفتم
_ممنون
سرشو تکون داد
زدم رو پای دنیا
به خوش اومد
پنجره سمت ما بود ولی دوتا میز جلو تر
سخت بود ولی دنیا میتونست
خودکارشو پرت کرد و یواش با پاش شوت کرد
رفت کنار پنجره بلند شد تا برش داره
یهو گفتم
_استاد رنگ ماژیکو عوض کنین نور میوفته نمیبینم
اینو که گفتم همه کلاس برگشتن سمت من
انگار حرف دل خیلیا بود چون همه شروع کردن
_راست میگه استاد
دیگه کسی حواسش به دنیا نبود
خودکارشو برداشت و چسبو آروم از پنجره انداخت تو حیاط پشتی دانشگاه
برگشت و نشست سرجاش
_آخیش بخیر گذشت
_آخ آره
افتخاری سرشو مثه اسب تکون داد و ماژیکشو عوض کرد
بعد نیم ساعت خسته نباشید گفت
همه از جامون بلند شدیم
با دقت به پسرا نگاه میکردم وسایلمونو جمع کردیم بریم که یهو سامان داد زد
_میکشمتون
هیچکس از کلاس بیرون نرفته بود
همه برگشتن سمتش
افتخاری گفت
_چی شده آقای فرهمند
سامان همینطوری که به ما خیره بود گفت
_استاد اینا زیر پامون چسب ریختن
نمیتونیم حرکت کنیم
بعد به ما سه تا اشاره کرد
طبق نقشه خودمونو متعجب نشون دادیم
راشا و مهام مثه ببر زخمی بودن
قرمز شده بودن و نفس عمیق میکشیدن و رگ گردنشونم که نگو
افتخاری گفت
_خانوما واقعا براتون متاسفم شما یه همچین کاری کردین
زود تر از همه گفتم
_استاد چی دارین میگین حرفشونو باور کردید اصلا از کجا معلوم خودشون نریخته باشن بندازین گردن ما در این حدم دیگه بیشعور نیستیم
دقیقا در همون حد بیشعور بودیم
بهشون نگاه نمیکردم
میترسیدم حمله کنن
صدای مهام بلند خونسرد در حالی که به من نگاه میکرد گفت
_چطوری کیفاشونو بگردیم؟
افتخاری گفت
_از دست شما تمام وقت استراحتمو گرفتین
برو باو باز این زر زد
سونیا گفت
_هر کاری که دوست دارین بکنین
بچه ها بعضیا متعجب و بعضیا با لبخند نگامو میکردن
اون دختر چندشایی هم که ازین سه تا گوریل خوششون میومد اخم کرده بودن
افتخاری اومد سمتمونو گفت
_لطفا کیفاتونو خالی کنین رو میز
_واقعا براتون متاسفم ولی برای اینکه به شما و این آقایون ثابت کنم این قضیه به من ربطی نداره این کارو انجام میدم
کیفمو رو میزش سرو ته کردم
گوشیمو کلاسور خودکارامو سوئیچم و کارتم ریخت بیرون همینا
پوزخندی زدم و وسایلمو جمع کردم
خواستم از در برم بیرون که مهام دوباره گفت
_جیباتو نگشتیم
رفتم سمت الناز دختر محجبه و باحال کلاس
خیلی دختر خوبی بود
_بگرد
بهم نگاه کرد و گفت
_من این کارو نمیکنم
_واسه خودم این کارو باید انجام بدی
نا مطمئن سری تکون داد و لباسامو گشت
هیچی پیدا نکرد
گفت
_هیچی نیست
وقتی داشت منو میگشت سونیا و دنیا داشتن ...
لایک و کامنت فراموش نشه😉
۸.۶k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.