پارت نوزدهم
#پارت_نوزدهم
رفتم سمت آرین،دستهاش رو گرفتم و با کمی مکث خودم رو در آغوشش رها کردم
آرین با نزدیک شدن به گوشم گفت
_زندگیِ من
خوشحالم که دوباره با همون خندهها میبینمت...
حرفش هم خوشحال کننده بود هم مبهم
گاهی اوقات ساعتها به واژهی دوباره فکر میکردم اما معنی و مفهموم واضحی براش پیدا نمیکردم
حس میکردم آرین با نگفتن از گذشتش،یه رازِ بزرگ توی قلبش داره و اونشب انگار اون هم مثل من از چیزی خبر داشت که از گفتنش میترسید...
با دستهاش سرم رو از سینش جدا کرد و پیشونیم رو بوسید
و با جدا شدن ازش با دوستهاش سلام و احوالپرسی کردم و تشکر بابت حضورشون
اونشب به بهترین نحو گذشت
وقتی نوبت به فوت کردن شمعهام رسید،نگاهی به خندههای عمیقِ آرین انداختم،چشمهام رو بستم و آرزو کردم که همیشه کنارم باشه...
بعد از صرف شام نوبت به هدیهها رسید
آرین یه انگشتر نقرهی تک نگین تقدیم کرد
کژال یه خرس تقریبا بزرگ پشمالو و دوستداشتنی که از قبل گذاشته بود زیر میز
و دوستهای آرین یه دسته گل شیک همراه با یه عطر خنکِ فوقالعاده
اونشب با دنیایی از خنده و خاطره و عکس تموم شد و همه به خونه برگشتیم
با رسیدن به خونه برای تشکر دوباره از آرین زنگ زدم و گفتم
_مرسی که انقدر خوبی عشقم
که همیشه سعی داری کارایی بکنی که خوشحال شم...
آرین انگار کلافه بود
یا حس میکردم از چیزی ناراحته
توی همین حدسیات بودم که با کمی مکث گفت
_پناهم
_جانِ پناه؟
_قول میدی همیشه کنارم باشی؟...
از لحنش خندیدم و گفتم
_چرا که نه عزیزم
آخه چرا نباید کنارت باشم؟!
_حتی با هر اتفاقی؟...
کمی شک کردم و گفتم
_مثلا؟
_الان نمیدونم
کلا میگم...
آرین ناراحت بود اما نمیفهمیدم به چه علت
احساس میکردم اون هم دوست داره خوشحالش کنم و گفتم
_راستی تو تولدت کی عشقم؟
_گذشته...
متعجب گفتم
_نه
کی؟
_همون اوایل ارتباطمون
_خب چرا چیزی بهم نگفتی؟
_قربونت برم خانمم
آخه این چیزا چرا باید مهم باشه برام؟
همین که هستی کافیه...
چقدر از خودم و بچگیهام خجالت کشیدم
بعد از خداحافظی از آرین سریع زنگ زدم به کژال و گفتم
_حدس بزن چی شده؟
_من همه فسفرای مغزمو برا سوپرایز تو سوزوندم
خودت بگو
_تولد آرین گذشته و هیچ حرفیم بهم نزده تا حالا...
با لحن جدی و متفکرانه گفت
_آها،این یعنی مرد زندگی
کمحاشیه و بیخرج
نه پس همه مثل تو باشن خودشون با پول بقیه خودشونو سوپرایز کنن؟...
بلند خندیدم و گفتم
_کژال وای بحالت اگه ذرهای ازین موضوعو آرین بفهمه
_نه بابا منکه دوستمو نمیفروشم
فقط سعی میکنم هی سوتی بدم اونم که باهوش
خودش میفهمه دیگه...
رفتم سمت آرین،دستهاش رو گرفتم و با کمی مکث خودم رو در آغوشش رها کردم
آرین با نزدیک شدن به گوشم گفت
_زندگیِ من
خوشحالم که دوباره با همون خندهها میبینمت...
حرفش هم خوشحال کننده بود هم مبهم
گاهی اوقات ساعتها به واژهی دوباره فکر میکردم اما معنی و مفهموم واضحی براش پیدا نمیکردم
حس میکردم آرین با نگفتن از گذشتش،یه رازِ بزرگ توی قلبش داره و اونشب انگار اون هم مثل من از چیزی خبر داشت که از گفتنش میترسید...
با دستهاش سرم رو از سینش جدا کرد و پیشونیم رو بوسید
و با جدا شدن ازش با دوستهاش سلام و احوالپرسی کردم و تشکر بابت حضورشون
اونشب به بهترین نحو گذشت
وقتی نوبت به فوت کردن شمعهام رسید،نگاهی به خندههای عمیقِ آرین انداختم،چشمهام رو بستم و آرزو کردم که همیشه کنارم باشه...
بعد از صرف شام نوبت به هدیهها رسید
آرین یه انگشتر نقرهی تک نگین تقدیم کرد
کژال یه خرس تقریبا بزرگ پشمالو و دوستداشتنی که از قبل گذاشته بود زیر میز
و دوستهای آرین یه دسته گل شیک همراه با یه عطر خنکِ فوقالعاده
اونشب با دنیایی از خنده و خاطره و عکس تموم شد و همه به خونه برگشتیم
با رسیدن به خونه برای تشکر دوباره از آرین زنگ زدم و گفتم
_مرسی که انقدر خوبی عشقم
که همیشه سعی داری کارایی بکنی که خوشحال شم...
آرین انگار کلافه بود
یا حس میکردم از چیزی ناراحته
توی همین حدسیات بودم که با کمی مکث گفت
_پناهم
_جانِ پناه؟
_قول میدی همیشه کنارم باشی؟...
از لحنش خندیدم و گفتم
_چرا که نه عزیزم
آخه چرا نباید کنارت باشم؟!
_حتی با هر اتفاقی؟...
کمی شک کردم و گفتم
_مثلا؟
_الان نمیدونم
کلا میگم...
آرین ناراحت بود اما نمیفهمیدم به چه علت
احساس میکردم اون هم دوست داره خوشحالش کنم و گفتم
_راستی تو تولدت کی عشقم؟
_گذشته...
متعجب گفتم
_نه
کی؟
_همون اوایل ارتباطمون
_خب چرا چیزی بهم نگفتی؟
_قربونت برم خانمم
آخه این چیزا چرا باید مهم باشه برام؟
همین که هستی کافیه...
چقدر از خودم و بچگیهام خجالت کشیدم
بعد از خداحافظی از آرین سریع زنگ زدم به کژال و گفتم
_حدس بزن چی شده؟
_من همه فسفرای مغزمو برا سوپرایز تو سوزوندم
خودت بگو
_تولد آرین گذشته و هیچ حرفیم بهم نزده تا حالا...
با لحن جدی و متفکرانه گفت
_آها،این یعنی مرد زندگی
کمحاشیه و بیخرج
نه پس همه مثل تو باشن خودشون با پول بقیه خودشونو سوپرایز کنن؟...
بلند خندیدم و گفتم
_کژال وای بحالت اگه ذرهای ازین موضوعو آرین بفهمه
_نه بابا منکه دوستمو نمیفروشم
فقط سعی میکنم هی سوتی بدم اونم که باهوش
خودش میفهمه دیگه...
۳.۱k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.