پارت بیستم
#پارت_بیستم
چهارماه از ارتباطمون میگذشت که آرین پیشنهاد یه تفریح دوستانه با کژال و دوستش توی جاده چالوس رو داد
پنجشنبه صبح یک کلاس داشتم و آرین هم برای گرفتن مدرک تحصیلیش دانشگاه کار اداری داشت...
چهارشنبه تمام وسایل مورد نیازم رو گذاشتم داخل کولهی دانشگاه و نیمه شب به خواب رفتم
کلافه بودم و حتی توی خواب متوجه محیط اطرافم بودم و چشمهام باز و بسته میشد،اما بدنم بی حس بود و توان بلند شدن نداشتم
کمی بعد آرومتر شدم و به خوابی عمیق فرورفتم
اما صحنههای توی خواب عجیب و وحشتناک بود
خودم رو از بالا میدیدم که روی یه بلندی بدون هیچ دستآویزی ایستادم
با نگاه کردن به اطراف متوجه شدم هردو طرفم درهای عمیق و تاریکه
من هیچ راهی برای فرار نداشتم اما دائما سعی میکردم خودم رو نجات بدم
توی همون وضعیت ترسناک بودم که همه چیز سکوتِ مطلق شد و من دوباره با باز شدنِ بی اختیارِ چشمهام متوجه موقعیتم شدم
نیم ساعت با اضطراب و تپش قلب به سقف اتاقم خیره شدم و با فرستادن چند صلوات دنبال آرامشِ گم شدم میگشتم
مدتها بود که کابوسهای این چنینی ندیده بودم و حالا با تصور دوبارهی اون خواب از اتفاقی ناخوشایند میترسیدم و مضطرب بودم
صبح با حالی عجیب و دلشوره آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
اما توی همهی لحظهها بیاختیار اون خواب رو به یاد میاوردم و از آینده وحشت داشتم
به محض رسیدن به دانشگاه کژال با دیدن چهرهی کلافم گفت
_چته تو؟
_دلشوره دارم...
خوابم رو تعریف کردم که گفت
_بد به دلت راه نده
یه صدقه بنداز ایشالا خیره...
با حرفهاش آروم شدم و کژال دائم سعی میکرد با شوخیهای مختلف فضا رو شادتر کنه و بلاخره بعد از تموم شدن کلاسم روبروی دانشگاه با نشستن داخل ماشین سمت جاده حرکت کردیم
من،کژال،آرین و دانیال...
همه چیز خوب بود
من و آرین جلوی ماشین
و دوستهامون صندلیهای پشت نشستن
کژال و دانیال شخصیتهای مشابهی داشتن و دائما با شوخیهای مختلف باعث خندهی آرین میشدن
من هر چند دقیقه خوراکیهای مختلف باز میکردم و با شنیدن موزیک همه منتظر ساختن یه روز فوقالعاده بودیم
آرین و دانیال چندین بار برای انتخاب باغ پیاده شدن و هرکدوم رو به دلیلی نمیپسندیدن،تا اینکه آخرین بار وقتی نشستن داخل ماشین دانیال آدرس باغی رو داد که هنوز مسافت زیادی رو باید میرفتیم
آرین اینبار با خیال راحت پاش رو روی پدال گاز فشرد و با رسیدن به اولین پیچ،یک صدای وحشتناک اومد
تنها واکنشم فشردن دستهام به داشبرد ماشین بود و به محض اینکه خواستم متوجه اطرافم بشم به شدت با ماشین جلو برخورد کردیم...
چهارماه از ارتباطمون میگذشت که آرین پیشنهاد یه تفریح دوستانه با کژال و دوستش توی جاده چالوس رو داد
پنجشنبه صبح یک کلاس داشتم و آرین هم برای گرفتن مدرک تحصیلیش دانشگاه کار اداری داشت...
چهارشنبه تمام وسایل مورد نیازم رو گذاشتم داخل کولهی دانشگاه و نیمه شب به خواب رفتم
کلافه بودم و حتی توی خواب متوجه محیط اطرافم بودم و چشمهام باز و بسته میشد،اما بدنم بی حس بود و توان بلند شدن نداشتم
کمی بعد آرومتر شدم و به خوابی عمیق فرورفتم
اما صحنههای توی خواب عجیب و وحشتناک بود
خودم رو از بالا میدیدم که روی یه بلندی بدون هیچ دستآویزی ایستادم
با نگاه کردن به اطراف متوجه شدم هردو طرفم درهای عمیق و تاریکه
من هیچ راهی برای فرار نداشتم اما دائما سعی میکردم خودم رو نجات بدم
توی همون وضعیت ترسناک بودم که همه چیز سکوتِ مطلق شد و من دوباره با باز شدنِ بی اختیارِ چشمهام متوجه موقعیتم شدم
نیم ساعت با اضطراب و تپش قلب به سقف اتاقم خیره شدم و با فرستادن چند صلوات دنبال آرامشِ گم شدم میگشتم
مدتها بود که کابوسهای این چنینی ندیده بودم و حالا با تصور دوبارهی اون خواب از اتفاقی ناخوشایند میترسیدم و مضطرب بودم
صبح با حالی عجیب و دلشوره آماده شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
اما توی همهی لحظهها بیاختیار اون خواب رو به یاد میاوردم و از آینده وحشت داشتم
به محض رسیدن به دانشگاه کژال با دیدن چهرهی کلافم گفت
_چته تو؟
_دلشوره دارم...
خوابم رو تعریف کردم که گفت
_بد به دلت راه نده
یه صدقه بنداز ایشالا خیره...
با حرفهاش آروم شدم و کژال دائم سعی میکرد با شوخیهای مختلف فضا رو شادتر کنه و بلاخره بعد از تموم شدن کلاسم روبروی دانشگاه با نشستن داخل ماشین سمت جاده حرکت کردیم
من،کژال،آرین و دانیال...
همه چیز خوب بود
من و آرین جلوی ماشین
و دوستهامون صندلیهای پشت نشستن
کژال و دانیال شخصیتهای مشابهی داشتن و دائما با شوخیهای مختلف باعث خندهی آرین میشدن
من هر چند دقیقه خوراکیهای مختلف باز میکردم و با شنیدن موزیک همه منتظر ساختن یه روز فوقالعاده بودیم
آرین و دانیال چندین بار برای انتخاب باغ پیاده شدن و هرکدوم رو به دلیلی نمیپسندیدن،تا اینکه آخرین بار وقتی نشستن داخل ماشین دانیال آدرس باغی رو داد که هنوز مسافت زیادی رو باید میرفتیم
آرین اینبار با خیال راحت پاش رو روی پدال گاز فشرد و با رسیدن به اولین پیچ،یک صدای وحشتناک اومد
تنها واکنشم فشردن دستهام به داشبرد ماشین بود و به محض اینکه خواستم متوجه اطرافم بشم به شدت با ماشین جلو برخورد کردیم...
۲.۴k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.