?this or that
This or that?
Part¹⁵
یونا:تو ولش کردی برای همین بهت ربطی نداره بعدش تو کیشی که باهام اومدی؟
ته:یونا بس کن من که دوهزار بار بهت گفتم جونگوو گولم زد
یونا تا اومد چیزی بگه رسیدن بیمارستان
دکترا:اتاق عمل ۳ آماده کنید
یونا و تهیونگ پشت در اتاق بودن و تهیونگ مدام سوال میپرسید ولی یونا حتی نگاهش هم نمیکرد
۱ ساعت
۲ساعت
۳ساعت
۴ساعت
۵ساعت
ولی ات هنوز بیرون نیومده بود یونا و تهیونگ به شدت نگران بودن و یونا هم ضعف کرده بود و وقتی تهیونگ حال یونا رو دید با خودش گفت من که به ات خوبی نکردم حداقل به دوستش بکنم و بلند شد و رفت تا برای یونا یهچیزی بگیره و بیاد
یونا:کجا میری؟(با بغض)
ته:صورتت رنگ و رو نداره میرم برات یه چیزی بگیرم
یونا:ات نیست من چی میتونم کوفت کنم اخه؟
ته:هیششش میدونی اگه تو حالت بد شه ات منو چیکار میکنه
یونا لبخندی به بافکر بودن تهیونگ زد و دوباره سرش رو به صندلی عقبش تکیه داد
☆توی اتاق عمل☆
پرستار:دکتر ضربان قلبش داره میاد پایین
دکتر:خون میخواییم(چه ربطی بهم دارن؟)
دستگاه شوک آماده کنید
پرستار با عجله بیرون رفت و یونا وقتی اونو دید حسابی نگران شد
یونا:خانم خواهش میکنم بگید حالشون چطوره
پرستار:داریم از دست میدیمشون به خون نیاز داریم لطفا برین کنار
یونا با شنید این حرف پاهاش سست شد و روی زمین افتاد یعنی چی؟ دوستش به همین راحتی داشت ترکش میکرد؟
☆ات☆
توی جنگلی بودم و پشت سرم سایه سیاهی بود فقط میدویدم تا بهم نرسه خیلی ترسیده بودم همینطور داشتم میدویدم که به یه کلبه رسیدم در زدم و خالم که فوت شده بود درو باز کرد
ات:خ...خاله سایه سیاه سایه سیاه دنبالم خواهش میکنم بزار بیام داخل
خاله:ات میدونی اگه بیایی داخل چه بلایی سر یونا،تهیونگ با الکس میاد؟
اونا تورو از گوشت و خون خودشون میدونن سیاه سیاه رو گم کن و به زندگی برگرد
ات باشنیدن این حرفا دوید نمیخواست از پیش یونا و الکس بره تهیونگ هم براش اهمیتی نداد
ات دوباره شروع کرد به دویدن تا به نور سفیدی رسید و بدون معطلی به سمت رفت
~~~~~~~~~
دکتر:داره برمیگرده اونو به من بدید
☆۱ ساعت بعد اتاق خصوصی بیمارستان☆
تهیونگ بیرون بود و داشت کارای ات میکرد یونا هم روی صندلی از شدت خستگی خوابش برده بود و الکس هم اونجا درحال انجام دادن کاراش بود ات هم بیهوش روی تخت بود...
ات ۶ ساعت توی اتاق عمل بوده پس بعید نیست که هم خودش هم دیگران و هم دکترا خسته باشن
اما تهیونگ خیلی نگران بود پس خواب به سرش نمیرفت...
واقعا متاسفم دیشب اصلا ویسگونم بالا نمیومد که براتون بزارم ولی بف پایین الان من راهی مدرسه ام تا ۳ و نیممم
خیلی زیاده
بوس بای
Part¹⁵
یونا:تو ولش کردی برای همین بهت ربطی نداره بعدش تو کیشی که باهام اومدی؟
ته:یونا بس کن من که دوهزار بار بهت گفتم جونگوو گولم زد
یونا تا اومد چیزی بگه رسیدن بیمارستان
دکترا:اتاق عمل ۳ آماده کنید
یونا و تهیونگ پشت در اتاق بودن و تهیونگ مدام سوال میپرسید ولی یونا حتی نگاهش هم نمیکرد
۱ ساعت
۲ساعت
۳ساعت
۴ساعت
۵ساعت
ولی ات هنوز بیرون نیومده بود یونا و تهیونگ به شدت نگران بودن و یونا هم ضعف کرده بود و وقتی تهیونگ حال یونا رو دید با خودش گفت من که به ات خوبی نکردم حداقل به دوستش بکنم و بلند شد و رفت تا برای یونا یهچیزی بگیره و بیاد
یونا:کجا میری؟(با بغض)
ته:صورتت رنگ و رو نداره میرم برات یه چیزی بگیرم
یونا:ات نیست من چی میتونم کوفت کنم اخه؟
ته:هیششش میدونی اگه تو حالت بد شه ات منو چیکار میکنه
یونا لبخندی به بافکر بودن تهیونگ زد و دوباره سرش رو به صندلی عقبش تکیه داد
☆توی اتاق عمل☆
پرستار:دکتر ضربان قلبش داره میاد پایین
دکتر:خون میخواییم(چه ربطی بهم دارن؟)
دستگاه شوک آماده کنید
پرستار با عجله بیرون رفت و یونا وقتی اونو دید حسابی نگران شد
یونا:خانم خواهش میکنم بگید حالشون چطوره
پرستار:داریم از دست میدیمشون به خون نیاز داریم لطفا برین کنار
یونا با شنید این حرف پاهاش سست شد و روی زمین افتاد یعنی چی؟ دوستش به همین راحتی داشت ترکش میکرد؟
☆ات☆
توی جنگلی بودم و پشت سرم سایه سیاهی بود فقط میدویدم تا بهم نرسه خیلی ترسیده بودم همینطور داشتم میدویدم که به یه کلبه رسیدم در زدم و خالم که فوت شده بود درو باز کرد
ات:خ...خاله سایه سیاه سایه سیاه دنبالم خواهش میکنم بزار بیام داخل
خاله:ات میدونی اگه بیایی داخل چه بلایی سر یونا،تهیونگ با الکس میاد؟
اونا تورو از گوشت و خون خودشون میدونن سیاه سیاه رو گم کن و به زندگی برگرد
ات باشنیدن این حرفا دوید نمیخواست از پیش یونا و الکس بره تهیونگ هم براش اهمیتی نداد
ات دوباره شروع کرد به دویدن تا به نور سفیدی رسید و بدون معطلی به سمت رفت
~~~~~~~~~
دکتر:داره برمیگرده اونو به من بدید
☆۱ ساعت بعد اتاق خصوصی بیمارستان☆
تهیونگ بیرون بود و داشت کارای ات میکرد یونا هم روی صندلی از شدت خستگی خوابش برده بود و الکس هم اونجا درحال انجام دادن کاراش بود ات هم بیهوش روی تخت بود...
ات ۶ ساعت توی اتاق عمل بوده پس بعید نیست که هم خودش هم دیگران و هم دکترا خسته باشن
اما تهیونگ خیلی نگران بود پس خواب به سرش نمیرفت...
واقعا متاسفم دیشب اصلا ویسگونم بالا نمیومد که براتون بزارم ولی بف پایین الان من راهی مدرسه ام تا ۳ و نیممم
خیلی زیاده
بوس بای
۴.۳k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.