کاراگاهان
#کاراگاهان
پارت٣٠
نمیتونستم حرفی بزنم پیاده شدم نمیدونم چرا بغض گلومو چنگ مینداخت هوا حسابی سرد شده بود زنگ زدم مامانم ایفون رو برداشت
*کیه
+ترانه ام مامان باز کن
در و باز کردب مهرداد ک تو ماشین نشسته بود و با اخم ب جلو نگاه میکرد ی نگاه کوتاهی کردم
رفتم تو
زنگ واحدمونو زدم در باز شد ی لبخند مصنوعی زدم
سلام و احوال پرسی کردم من درست روب روی پنجره نشسته بودم و میدیدم ک دونه های برف بازی بازی کنان دارن میان پایین دلم و فکرم پیش مهرداد بود اصلا نمیفهمیدم ک همه دارن در مورد منو اون پسره ک اونجا نشسته بود صحبت میکردن
مامانم گفت
*ترانه جان...
+بله
*اقا فرزاد و سمت اتاق راهنمایی کن برین سنگاتونو وا بکنین
ب سمت اتاق رفتیم و نشستیم ی ٣٠یا۴٠ثانیه ای سکوت بود ک من گفتم
+شما دوست دارین اول عاشق بشین یا بعدا
*فرقی نداره
+ی دقیقه بلند میشین
با تعجب نگام کرد بلند شد رفتم سمت پشت پنجره مهرداد از ماشین تو اون برف بیرون اومده بود و قدم میزد قدمایی ک معلوم بود پر از اضطرابه
فرزاد اومد پیشم گفتم
+این اقا رو میبینید رک بگم این همون پسریه ک عاشقشم عاشقمه تو این برف با اضطراب منتظره منه میترسه ک ی چیزی بشه منو از دست بده
فرزاد ی لبخند زد و گفت
*برو پیشش منتظرش نزار رفتی بیرون بگو تفاهم نداریمو برو
+مرسی
حرفی نزدو از اتاق اومدم بیرون اون هنوز از اتاق بیرون نیومده بود گفتم
+ببخشید ما تفاهم نداریم شرمنده باید برم
بدون اینک اعتراضاتی رو بشنوم زدم بیرون خوشحال و خندان در رو ب خیابونم باز کردم یهو مهرداد ک هنوز در حال قدم زدن بود نگام کرد لبخندی از سر رضایت زدم و رفتم سمت ماشین مهرداد گفت
-چی شد
رفتم حرف بزنم ک یکی از بالا گفت
*داداش
یهو سرمون اومد بالا دیدم فرزاد پنجره اتاقمو باز کرده گفت
*داداش خوشبخت بشین
مهرداد ی لبخند زد ک معلوم شده ک استرس قبلو نداره
مهرداد گفت
قربونت مرسی
سوار شدیمو راه افتادیم
مهرداد گفت
-چی گفتی این اینجوری شد
ادامه در پارت٣١ #maryam
پارت٣٠
نمیتونستم حرفی بزنم پیاده شدم نمیدونم چرا بغض گلومو چنگ مینداخت هوا حسابی سرد شده بود زنگ زدم مامانم ایفون رو برداشت
*کیه
+ترانه ام مامان باز کن
در و باز کردب مهرداد ک تو ماشین نشسته بود و با اخم ب جلو نگاه میکرد ی نگاه کوتاهی کردم
رفتم تو
زنگ واحدمونو زدم در باز شد ی لبخند مصنوعی زدم
سلام و احوال پرسی کردم من درست روب روی پنجره نشسته بودم و میدیدم ک دونه های برف بازی بازی کنان دارن میان پایین دلم و فکرم پیش مهرداد بود اصلا نمیفهمیدم ک همه دارن در مورد منو اون پسره ک اونجا نشسته بود صحبت میکردن
مامانم گفت
*ترانه جان...
+بله
*اقا فرزاد و سمت اتاق راهنمایی کن برین سنگاتونو وا بکنین
ب سمت اتاق رفتیم و نشستیم ی ٣٠یا۴٠ثانیه ای سکوت بود ک من گفتم
+شما دوست دارین اول عاشق بشین یا بعدا
*فرقی نداره
+ی دقیقه بلند میشین
با تعجب نگام کرد بلند شد رفتم سمت پشت پنجره مهرداد از ماشین تو اون برف بیرون اومده بود و قدم میزد قدمایی ک معلوم بود پر از اضطرابه
فرزاد اومد پیشم گفتم
+این اقا رو میبینید رک بگم این همون پسریه ک عاشقشم عاشقمه تو این برف با اضطراب منتظره منه میترسه ک ی چیزی بشه منو از دست بده
فرزاد ی لبخند زد و گفت
*برو پیشش منتظرش نزار رفتی بیرون بگو تفاهم نداریمو برو
+مرسی
حرفی نزدو از اتاق اومدم بیرون اون هنوز از اتاق بیرون نیومده بود گفتم
+ببخشید ما تفاهم نداریم شرمنده باید برم
بدون اینک اعتراضاتی رو بشنوم زدم بیرون خوشحال و خندان در رو ب خیابونم باز کردم یهو مهرداد ک هنوز در حال قدم زدن بود نگام کرد لبخندی از سر رضایت زدم و رفتم سمت ماشین مهرداد گفت
-چی شد
رفتم حرف بزنم ک یکی از بالا گفت
*داداش
یهو سرمون اومد بالا دیدم فرزاد پنجره اتاقمو باز کرده گفت
*داداش خوشبخت بشین
مهرداد ی لبخند زد ک معلوم شده ک استرس قبلو نداره
مهرداد گفت
قربونت مرسی
سوار شدیمو راه افتادیم
مهرداد گفت
-چی گفتی این اینجوری شد
ادامه در پارت٣١ #maryam
۲۱.۱k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.