بیداری در تاریکی
بیداری در تاریکی---
آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو را به آرامی ناز کردی. انگار با این حرکت کوچک، بخشی از ترس و تنش شب قبل کم شد.
«مشکلی نیست…» صدایت نرم و مطمئن بود، و این آرامش ناگهان فضای سنگین قصر را سبکتر کرد.
چشمهای چیفویو برای لحظهای بزرگ شد، بعد پر از تعجب و کمی شرمندگی، لبخندی کوچک و نادر روی لبهایش نشست.
«واقعا؟» صدایش کمی لرزان بود، انگار هنوز باور نمیکرد که تو چنین واکنشی نشان دادی.
مایکی که از کنار نظاره میکرد، لبخندی نیمهشیطنتآمیز زد و با لحنی خندهآمیز گفت:
«دیدی؟ میگفتم باهات خوب میمونه… ولی حواست باشه، اون کوچولوی انسانی اینجا ممکنه همه رو رام کنه.»
چیفویو کمی سرش را پایین انداخت، اما حس کردی که ارتباطی تازه و صمیمی بین تو و او شکل گرفته. این حس آرامش، حتی در میان تاریکی و خطر قصر خونآشامها، لحظهای دلنشین و کمی غیرمنتظره بود.
آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو را به آرامی ناز کردی. انگار با این حرکت کوچک، بخشی از ترس و تنش شب قبل کم شد.
«مشکلی نیست…» صدایت نرم و مطمئن بود، و این آرامش ناگهان فضای سنگین قصر را سبکتر کرد.
چشمهای چیفویو برای لحظهای بزرگ شد، بعد پر از تعجب و کمی شرمندگی، لبخندی کوچک و نادر روی لبهایش نشست.
«واقعا؟» صدایش کمی لرزان بود، انگار هنوز باور نمیکرد که تو چنین واکنشی نشان دادی.
مایکی که از کنار نظاره میکرد، لبخندی نیمهشیطنتآمیز زد و با لحنی خندهآمیز گفت:
«دیدی؟ میگفتم باهات خوب میمونه… ولی حواست باشه، اون کوچولوی انسانی اینجا ممکنه همه رو رام کنه.»
چیفویو کمی سرش را پایین انداخت، اما حس کردی که ارتباطی تازه و صمیمی بین تو و او شکل گرفته. این حس آرامش، حتی در میان تاریکی و خطر قصر خونآشامها، لحظهای دلنشین و کمی غیرمنتظره بود.
- ۶۷۵
- ۱۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط