بیداری در تاریکی

بیداری در تاریکی---

آرام نفس عمیقی کشیدی و با دستت، سر چیفویو را به آرامی ناز کردی. انگار با این حرکت کوچک، بخشی از ترس و تنش شب قبل کم شد.

«مشکلی نیست…» صدایت نرم و مطمئن بود، و این آرامش ناگهان فضای سنگین قصر را سبک‌تر کرد.

چشم‌های چیفویو برای لحظه‌ای بزرگ شد، بعد پر از تعجب و کمی شرمندگی، لبخندی کوچک و نادر روی لب‌هایش نشست.
«واقعا؟» صدایش کمی لرزان بود، انگار هنوز باور نمی‌کرد که تو چنین واکنشی نشان دادی.

مایکی که از کنار نظاره می‌کرد، لبخندی نیمه‌شیطنت‌آمیز زد و با لحنی خنده‌آمیز گفت:
«دیدی؟ می‌گفتم باهات خوب می‌مونه… ولی حواست باشه، اون کوچولوی انسانی اینجا ممکنه همه رو رام کنه.»

چیفویو کمی سرش را پایین انداخت، اما حس کردی که ارتباطی تازه و صمیمی بین تو و او شکل گرفته. این حس آرامش، حتی در میان تاریکی و خطر قصر خون‌آشام‌ها، لحظه‌ای دلنشین و کمی غیرمنتظره بود.
دیدگاه ها (۱)

بیداری در تاریکی---چند ساعت بعد، تو روی مبل اتاقت نشسته بودی...

دیگه اسم سناریو رو نمینویسم از خود عکسه بفهمید🗿---تمام روز گ...

بیداری در تاریکی---بعد از صبحانه، وقتی همه مشغول کارهای روزم...

بیداری در تاریکی---بازم از زبان راوی😙*صبح شد و نور ضعیف خورش...

#رُز_زخمی_منPart. 62هواپیما در ارتفاع اوج قرار داشت و شهر زی...

نانا هنوز سرش پایین بود،اشک‌هایش بی‌صدا روی گونه‌اش می‌لغزید...

چندپارتی☆p.3چند ثانیه سکوت بین تون حکم فرما بود، مثل دنیا که...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط