پارت 59
پارت 59
ات
چشمام رو که باز کردم دیدم جیمین نبود از رویه تخت بلند شدم رفتم دمه پنجره پنجره رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم آفتاب غروب کرده بود انگار خیلی خوابیده بودم یکم گرسنم بود منم رفتم پایین تویه سالون مادر و م/جین تویه سالون نشسته بودن
م/ج: دخترم بیدار شدی چیزی لازم داری
ات: نه چیزی لازم ندارم اما یکم گرسنمه میخوام برام آشپز خانه چیزی بخورم
م/ج: نه تو چرا میزی به هونگجه میگم اون میاره،
تو بیا بشین
ات: چشم مادر
رفتم روبه رویه مادر رویه مبل نشستم
مادر هونگجه رو صدا زد تا واسم چیزی بیاره
هیونگجه: دوشیزه غذا تون رو آوردم
ات: خیلی ممنونم داشتم غذا میخوردم که مادر گفت
م/ج: ات یعنی بچه چی میتونه باشه دختره یا پسر من که فکر کنم پسر باشه
ات: مادر چه فرقی داره دختر و پسر
م/جین: به نظر من که دختره
م/ج: چرا اینجوری میگی
ات:من سیر شدم میخوام برم حیات قصر
م/ج:باشه دخترم برو
ات
از سالون رفتم بیرون تویه حیات یکم قدم میزدم وای خدایا اینا چرا اینجوری میگن چه فرقی داره دختر باشه یا پسر
قدم زدن تویه حیات رو ادامه دادم
《سه هفته بعد》
ات
سه هفته میگذره یک هفته به مسابقه مونده تو این سه هفته منو جیمین خیلی تمرین کردیم الان دیگه کاملا تیر اندازی رو یاد گرفتم و الان عصره جیمین گفت که عصر میاد و میریم پیش جواهر ساز که یاد بگیرم تشخیص دادن جواهرات رو
جیمین : ات کجای آماده هستی بریم
ات: آره اومدم
رفتم سالون پیش جیمین
جیمین: بریم
ات: باشه بریم
دسته جیمین رو گرفتم و رفتیم پیشه جواهر ساز
جواهر ساز: پرنس خوش آمدید
جیمین: ممنونم شما چند تا جواهر بردارید با سنگ های اصلی و سنگ هایی که اصلا نیستن
جواهرساز : چشم پرنس
ات:جیمین یعنی میتونم جواهرات رو تشخیص بدم
جیمین: خوب معلومه که میتونی پرنسسم
جواهرساز : بفرمائید اینم از جواهرات
جیمین: خوب الان بگید که کدوم جواهر اصله
جواهرساز : وقتی می خواستید بفهمید کدوم جواهر اصله باید ببینید کدوم جواهر سنگین تره و میدرخشه
جیمین: باشه فهمیدیم
ات
تا شب اونجا بودیم جیمین گفت بریم قصر تا شام بخوریم
رفتیم قصر شام خوردیم من یکم زودتر رفتم اتاقم لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم که جیمین هم اومد کنارم دراز کشید
جیمین: میدونم این چند مدت خیلی خسته شدی اما کم مونده دیگه
ات: نه تاوقتی تو پیشم باشی من خوبم و همیشه خوشحالم
جیمین: برنسسم من همیشه پیشتم
ات رو تو بغلم سفت گرفتم و خوابم برد
ات
وقتی جیمین سفت بغلم کرد منم خوابم برد
این داستان ادامه دارد
ات
چشمام رو که باز کردم دیدم جیمین نبود از رویه تخت بلند شدم رفتم دمه پنجره پنجره رو باز کردم بیرون رو نگاه کردم آفتاب غروب کرده بود انگار خیلی خوابیده بودم یکم گرسنم بود منم رفتم پایین تویه سالون مادر و م/جین تویه سالون نشسته بودن
م/ج: دخترم بیدار شدی چیزی لازم داری
ات: نه چیزی لازم ندارم اما یکم گرسنمه میخوام برام آشپز خانه چیزی بخورم
م/ج: نه تو چرا میزی به هونگجه میگم اون میاره،
تو بیا بشین
ات: چشم مادر
رفتم روبه رویه مادر رویه مبل نشستم
مادر هونگجه رو صدا زد تا واسم چیزی بیاره
هیونگجه: دوشیزه غذا تون رو آوردم
ات: خیلی ممنونم داشتم غذا میخوردم که مادر گفت
م/ج: ات یعنی بچه چی میتونه باشه دختره یا پسر من که فکر کنم پسر باشه
ات: مادر چه فرقی داره دختر و پسر
م/جین: به نظر من که دختره
م/ج: چرا اینجوری میگی
ات:من سیر شدم میخوام برم حیات قصر
م/ج:باشه دخترم برو
ات
از سالون رفتم بیرون تویه حیات یکم قدم میزدم وای خدایا اینا چرا اینجوری میگن چه فرقی داره دختر باشه یا پسر
قدم زدن تویه حیات رو ادامه دادم
《سه هفته بعد》
ات
سه هفته میگذره یک هفته به مسابقه مونده تو این سه هفته منو جیمین خیلی تمرین کردیم الان دیگه کاملا تیر اندازی رو یاد گرفتم و الان عصره جیمین گفت که عصر میاد و میریم پیش جواهر ساز که یاد بگیرم تشخیص دادن جواهرات رو
جیمین : ات کجای آماده هستی بریم
ات: آره اومدم
رفتم سالون پیش جیمین
جیمین: بریم
ات: باشه بریم
دسته جیمین رو گرفتم و رفتیم پیشه جواهر ساز
جواهر ساز: پرنس خوش آمدید
جیمین: ممنونم شما چند تا جواهر بردارید با سنگ های اصلی و سنگ هایی که اصلا نیستن
جواهرساز : چشم پرنس
ات:جیمین یعنی میتونم جواهرات رو تشخیص بدم
جیمین: خوب معلومه که میتونی پرنسسم
جواهرساز : بفرمائید اینم از جواهرات
جیمین: خوب الان بگید که کدوم جواهر اصله
جواهرساز : وقتی می خواستید بفهمید کدوم جواهر اصله باید ببینید کدوم جواهر سنگین تره و میدرخشه
جیمین: باشه فهمیدیم
ات
تا شب اونجا بودیم جیمین گفت بریم قصر تا شام بخوریم
رفتیم قصر شام خوردیم من یکم زودتر رفتم اتاقم لباسم رو عوض کردم و رویه تخت دراز کشیدم که جیمین هم اومد کنارم دراز کشید
جیمین: میدونم این چند مدت خیلی خسته شدی اما کم مونده دیگه
ات: نه تاوقتی تو پیشم باشی من خوبم و همیشه خوشحالم
جیمین: برنسسم من همیشه پیشتم
ات رو تو بغلم سفت گرفتم و خوابم برد
ات
وقتی جیمین سفت بغلم کرد منم خوابم برد
این داستان ادامه دارد
۶.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.