عمارت
#عمارت
#part۲۸
ماسک تنفس رو در آوردم.
_چیـ...چیشده؟
ا.ت سرشو انداخت پایین.
+حالت چه طوره؟
با لبخند زورکی پرسید.
_ا..ا.ت..ر..راستشو بگو
ا.ت نفس عمیقی کشید . نشست توی صندلی کنار تهیونگ.
دست ته رو گرفت.
+من دوست دارم..
تهیونگ تعجب کرده بود!
+خیلی زیاد کیم..خب؟
تهیونگ بغضش گرفته بود.
+اما..اما من...هوففف
نفس عمیقی کشید.
دست ا.ت رو فشار دادم.
+ته...من باردارم
تهیونگ شاخ در آورده بود! نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه!! خندید.
ا.ت پوزخند تلخی زد.
+کیم..تو پدرش نیستی!
همین باعث شد خنده ام محو شه. با بغض ا.ت رو نگاه کردم.
+من حافظه ام رو از دست داده بودم...نمیدونستم کجام و کیم، وقتی با سئوجون بودم..
ا.ت نتونست ادامه بده. تهیونگ با عصبانیت داشت گوش میکرد.
+و خب بعدش این بچه...
_ادامه نده
تهیونگ سرشو برگردوند اون طرف.
+ته...میتونیم سقطش کنیم
_ا.ت گناه این بچه چیه ها؟؟
با عصبانیت با لحن کمی داد گفت. ا.ت رفت عقب.
+گناه من چیه که دوست دارم؟ میخوام پدرش تو باشی
_هوفف...ا.ت فکر میکنی من خوشحالم؟
ا.ت سرشو به نشونه منفی تکون میده.
••••••••••••
شب شد و تهیونگ مرخص شد! رفتیم خونه. من رفتم اتاقم تا دوش بگیرم و تهیونگ هم رفت.
شب ساعت 1 بود که در اتاقم با شدت زیادی باز شد.
از ترس لرزیدم!!!
تهیونگ لنگان لنگان اومد وسط اتاق و افتاد زمین.
_ا.تت
داد زد. رفتم سمتش.
+ته ته خوبی؟
با نگرانی پرسیدم. ته اومد سمتم.
_اوو...چه دختر خوشگلی!
با پوزخند گفت. فهمیدم چه بلایی سر خودش آورده.
+بلند شو کیم
بلندش کردم.
یهو بغلم کرد و.....
••••••••••••
صبح با حالت تهوعی که بهم دست داد رفتم دستشویی
بعد شکمم بدجوری درد گرفت و رفتم دستشویی کردم!
بعدش حالم بدجوری بد بود و نمیتونستم راه برم.
(ویو.تهیونگ)
با شکستن یه چیزی بیدار شدم. دیدم ا.ت افتاده رو زمین!
سریع بلند شدم و رفتم سمتش.
_ا.ت..ا.ت
با نگرانی تکونش میدادم اما انگار بیهوش شده بود! لباساشو پوشوندم و خودمم لباس پوشیدم و رفتیم
بیمارستان.
پارت بعد پارته اخره و این رمان تموم میشه💔:)
پس بخاطر همین فردا میزارمش:)
#part۲۸
ماسک تنفس رو در آوردم.
_چیـ...چیشده؟
ا.ت سرشو انداخت پایین.
+حالت چه طوره؟
با لبخند زورکی پرسید.
_ا..ا.ت..ر..راستشو بگو
ا.ت نفس عمیقی کشید . نشست توی صندلی کنار تهیونگ.
دست ته رو گرفت.
+من دوست دارم..
تهیونگ تعجب کرده بود!
+خیلی زیاد کیم..خب؟
تهیونگ بغضش گرفته بود.
+اما..اما من...هوففف
نفس عمیقی کشید.
دست ا.ت رو فشار دادم.
+ته...من باردارم
تهیونگ شاخ در آورده بود! نمیدونست از خوشحالی چیکار کنه!! خندید.
ا.ت پوزخند تلخی زد.
+کیم..تو پدرش نیستی!
همین باعث شد خنده ام محو شه. با بغض ا.ت رو نگاه کردم.
+من حافظه ام رو از دست داده بودم...نمیدونستم کجام و کیم، وقتی با سئوجون بودم..
ا.ت نتونست ادامه بده. تهیونگ با عصبانیت داشت گوش میکرد.
+و خب بعدش این بچه...
_ادامه نده
تهیونگ سرشو برگردوند اون طرف.
+ته...میتونیم سقطش کنیم
_ا.ت گناه این بچه چیه ها؟؟
با عصبانیت با لحن کمی داد گفت. ا.ت رفت عقب.
+گناه من چیه که دوست دارم؟ میخوام پدرش تو باشی
_هوفف...ا.ت فکر میکنی من خوشحالم؟
ا.ت سرشو به نشونه منفی تکون میده.
••••••••••••
شب شد و تهیونگ مرخص شد! رفتیم خونه. من رفتم اتاقم تا دوش بگیرم و تهیونگ هم رفت.
شب ساعت 1 بود که در اتاقم با شدت زیادی باز شد.
از ترس لرزیدم!!!
تهیونگ لنگان لنگان اومد وسط اتاق و افتاد زمین.
_ا.تت
داد زد. رفتم سمتش.
+ته ته خوبی؟
با نگرانی پرسیدم. ته اومد سمتم.
_اوو...چه دختر خوشگلی!
با پوزخند گفت. فهمیدم چه بلایی سر خودش آورده.
+بلند شو کیم
بلندش کردم.
یهو بغلم کرد و.....
••••••••••••
صبح با حالت تهوعی که بهم دست داد رفتم دستشویی
بعد شکمم بدجوری درد گرفت و رفتم دستشویی کردم!
بعدش حالم بدجوری بد بود و نمیتونستم راه برم.
(ویو.تهیونگ)
با شکستن یه چیزی بیدار شدم. دیدم ا.ت افتاده رو زمین!
سریع بلند شدم و رفتم سمتش.
_ا.ت..ا.ت
با نگرانی تکونش میدادم اما انگار بیهوش شده بود! لباساشو پوشوندم و خودمم لباس پوشیدم و رفتیم
بیمارستان.
پارت بعد پارته اخره و این رمان تموم میشه💔:)
پس بخاطر همین فردا میزارمش:)
۱۸.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.