عمارت
#عمارت
#part۲۹
_دکتر چیشده؟
با نگرانی پرسیدم.
«جناب متاسفم..بچه سقط شده!»
با خوشحالی و تعجب بلند شدم.
_چـ...چی؟
«متاسفانه بچه رو از دست دادیم»
بلند خندیدم و دکتر رو بغل کردم.
دکتر تعجب کرده بود!
_میتونم همسرم رو ببینم؟
«بـ...بله»
دوییدم اتاق ا.ت. اما ناراحت بودم که یه بچه مرده!
_ا.ت..ا.ت
ا.ت رو تکون دادم، چشماشو آروم باز کرد.
_ا ت..بچه سقط شده!
ا.ت با تعجب نگام کرد.
خندیدم.
_میدونم..ولی خوب کاری کردما اگه نمیخوردم الان مونده بودیم چیکار کنیم
و خندیدم، ا.ت لبخند زد. از بیمارستان مرخص شد و رفتیم خونه.
_حالا باید به فکر بچه خودمون باشیم
+تهیونگ بزار ازدواج کنیم بعد
ته لبخند میزنه.
_فردا چه طوره؟
+فردا؟
با تعجب پرسید.
_اهوم
+هی شوخی نکن
_جدیم
«قربان...یه نامه دارین»
_بده ببینم
نامه رو گرفت و بازش کرد. از طرف سوجین بود!
"نامه"
«تهیونگ عزیز! من پارک سوجین هستم. کسی که خواهان عشق تو بود و بخاطر تو جنگید! اما انگار قلب تو گرفتار دیگریست! من از این دیار و کشور دور میشوم تا کمتر غرق در خاطره های تو باشم...اما هیچ وقت از قلبم دور نمیشوی! کاش مال من بودی..اما انگار من چیزی کم داشتم که تو بی نقص را انتخاب کردی! اما اگر شخصی بتواند جای تورا بگیرد، بی توان شرمنده تو خواهم شد!»
"پارک سوجین"
تهیونگ نامه رو تا کرد.
ا.ت با بغض به تهیونگ نگاه کرد.
_هی ا.ت..من تورو فقط دوست دارمااا
+اه ته...میدونم ولی این دختر بیچاره کجاست؟
_بیچاره؟
+آره...بیا بریم راهیش کنیم موقع رفتن
_ا.ت تویی؟
+معلومه...میخوام قبل رفتن حسابشو برسم
ته میخنده.
_بریم
••••••••••••••
رفتیم سمت فرودگاه. رفتیم کنار سوجین انگار انتظار اومدنمون رو نداشت!
با ا.ت حرف زد. اما خیلی دختر عاقلی بود که کار اشتباهی نکرد و با احترام باهامون برخورد کرد و داره میره.
چون تا الان هرکی بود زهر انتقامش رو ریخته بود!
_سوجین..نامه ات به دستم رسید، متاسفم نمیتونم عاشقت باشم اما تو وفادار ترین یار منی و امیدوارم خوشبخت بشی! من دوستتم...اما نمیتونم مجنونت باشم
سوجین لبخندی زد.
*میفهمم کیم تهیونگ...امیدوارم باهم خوشبخت بشین، ممنونم بابت آرزوت
تهیونگ لبخندی میزنه. ا.ت و سوجین همو بغل میکنن.
*کارت دعوت برای عروسیتون یادتون نره برام بفرستینااا
+باشههه
سوجین سوار هوا پیما شد و از این کشور دست کشید!
کیم تهیونگ هم سئوجون رو برای همیشه کشت و با ا.ت ازدواج کرد.
خانواده ا.ت اومدن عمارت بغلی و خانواده تهیونگ هم.
و باهم صاحب پنج تا بچه شدن!!!
پایان🦋:)
#part۲۹
_دکتر چیشده؟
با نگرانی پرسیدم.
«جناب متاسفم..بچه سقط شده!»
با خوشحالی و تعجب بلند شدم.
_چـ...چی؟
«متاسفانه بچه رو از دست دادیم»
بلند خندیدم و دکتر رو بغل کردم.
دکتر تعجب کرده بود!
_میتونم همسرم رو ببینم؟
«بـ...بله»
دوییدم اتاق ا.ت. اما ناراحت بودم که یه بچه مرده!
_ا.ت..ا.ت
ا.ت رو تکون دادم، چشماشو آروم باز کرد.
_ا ت..بچه سقط شده!
ا.ت با تعجب نگام کرد.
خندیدم.
_میدونم..ولی خوب کاری کردما اگه نمیخوردم الان مونده بودیم چیکار کنیم
و خندیدم، ا.ت لبخند زد. از بیمارستان مرخص شد و رفتیم خونه.
_حالا باید به فکر بچه خودمون باشیم
+تهیونگ بزار ازدواج کنیم بعد
ته لبخند میزنه.
_فردا چه طوره؟
+فردا؟
با تعجب پرسید.
_اهوم
+هی شوخی نکن
_جدیم
«قربان...یه نامه دارین»
_بده ببینم
نامه رو گرفت و بازش کرد. از طرف سوجین بود!
"نامه"
«تهیونگ عزیز! من پارک سوجین هستم. کسی که خواهان عشق تو بود و بخاطر تو جنگید! اما انگار قلب تو گرفتار دیگریست! من از این دیار و کشور دور میشوم تا کمتر غرق در خاطره های تو باشم...اما هیچ وقت از قلبم دور نمیشوی! کاش مال من بودی..اما انگار من چیزی کم داشتم که تو بی نقص را انتخاب کردی! اما اگر شخصی بتواند جای تورا بگیرد، بی توان شرمنده تو خواهم شد!»
"پارک سوجین"
تهیونگ نامه رو تا کرد.
ا.ت با بغض به تهیونگ نگاه کرد.
_هی ا.ت..من تورو فقط دوست دارمااا
+اه ته...میدونم ولی این دختر بیچاره کجاست؟
_بیچاره؟
+آره...بیا بریم راهیش کنیم موقع رفتن
_ا.ت تویی؟
+معلومه...میخوام قبل رفتن حسابشو برسم
ته میخنده.
_بریم
••••••••••••••
رفتیم سمت فرودگاه. رفتیم کنار سوجین انگار انتظار اومدنمون رو نداشت!
با ا.ت حرف زد. اما خیلی دختر عاقلی بود که کار اشتباهی نکرد و با احترام باهامون برخورد کرد و داره میره.
چون تا الان هرکی بود زهر انتقامش رو ریخته بود!
_سوجین..نامه ات به دستم رسید، متاسفم نمیتونم عاشقت باشم اما تو وفادار ترین یار منی و امیدوارم خوشبخت بشی! من دوستتم...اما نمیتونم مجنونت باشم
سوجین لبخندی زد.
*میفهمم کیم تهیونگ...امیدوارم باهم خوشبخت بشین، ممنونم بابت آرزوت
تهیونگ لبخندی میزنه. ا.ت و سوجین همو بغل میکنن.
*کارت دعوت برای عروسیتون یادتون نره برام بفرستینااا
+باشههه
سوجین سوار هوا پیما شد و از این کشور دست کشید!
کیم تهیونگ هم سئوجون رو برای همیشه کشت و با ا.ت ازدواج کرد.
خانواده ا.ت اومدن عمارت بغلی و خانواده تهیونگ هم.
و باهم صاحب پنج تا بچه شدن!!!
پایان🦋:)
۲۲.۰k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.