سلام کیوتام چطوریدد؟:))
سلام کیوتام چطوریدد؟:))
خب خب ۵۰۰ تایی شدیمم:))
کیوت تبریک نمیگی؟:)))
خب رمانی که گفته بودم اسمش سرنوشت هست پارتاش خیلیی زیاده خیلی!
اممم از تهیونگه اره دوباره تهیونگه
پارت اولش چون کمه توی همین پست میزارمش
امیدوارم خوشتون بیاد کیوتا:))
#سرنوشت
#Part1
سلام من لی ات هستم 20سالمه و 2ساله که با پسر عمم هه سو ازدواج کردم راستش من دوسش نداشتم واز همون اول با احبار خانوادم قبول کردم زنش بشم وقتی 18سالم بود باهاش ازدواج کردم و براش مث یه کلفت کار میکردم و حق بیرون رفتن از خونرو هم نداشتم دیگه ازین وضع خسته شده بودم
ویو ات
صب ساعت30 /6از خواب ییدارشدمو کش و قوصی به بدنم دادمو بعد از یه دوش 15مینی از حموم اومدم بیرون هه سو تو. اتاقش خوابیده بود سریغ از اتاقم اومدم بیرون و شروع کردم صبحونشو اماده کردم گذاشتم رو میز خودمم یکم صبحونه خوردم بعد از نیم ساعت از اوتاقش اومد بیرون و صبحانشو خورد و رف
دیگه کلافه شدم که همش باید کار میکردم خونه به اون بزرگی رو تمیز میکردم
داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم که یهو یه فکری بسرم زد
با خودم. گفتم منکه اب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب چرا ازینجا نرم مگه من نباید زندگی کنم با فکر اینکه میخام فرار کنم لباسامو تو یه کوله جمع کردم کارت شناسایی کارت بانکیم طلاهام که از عروسیم مونده بودو برداشتم یادم اومد منکه کسیو ندارم که برم پی
شش یهو مغزم جرغه زد اها سوجین میتونم برم پیش سوجین ولی منکه نمیدونم اون کجاس داشتم در بدر دنبال گوشیم که هه سو ازم گرفته بود میگشتم رسیدم به کمد لباساش کفتم شاید اونجا باشه
خب خب ۵۰۰ تایی شدیمم:))
کیوت تبریک نمیگی؟:)))
خب رمانی که گفته بودم اسمش سرنوشت هست پارتاش خیلیی زیاده خیلی!
اممم از تهیونگه اره دوباره تهیونگه
پارت اولش چون کمه توی همین پست میزارمش
امیدوارم خوشتون بیاد کیوتا:))
#سرنوشت
#Part1
سلام من لی ات هستم 20سالمه و 2ساله که با پسر عمم هه سو ازدواج کردم راستش من دوسش نداشتم واز همون اول با احبار خانوادم قبول کردم زنش بشم وقتی 18سالم بود باهاش ازدواج کردم و براش مث یه کلفت کار میکردم و حق بیرون رفتن از خونرو هم نداشتم دیگه ازین وضع خسته شده بودم
ویو ات
صب ساعت30 /6از خواب ییدارشدمو کش و قوصی به بدنم دادمو بعد از یه دوش 15مینی از حموم اومدم بیرون هه سو تو. اتاقش خوابیده بود سریغ از اتاقم اومدم بیرون و شروع کردم صبحونشو اماده کردم گذاشتم رو میز خودمم یکم صبحونه خوردم بعد از نیم ساعت از اوتاقش اومد بیرون و صبحانشو خورد و رف
دیگه کلافه شدم که همش باید کار میکردم خونه به اون بزرگی رو تمیز میکردم
داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم که یهو یه فکری بسرم زد
با خودم. گفتم منکه اب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب چرا ازینجا نرم مگه من نباید زندگی کنم با فکر اینکه میخام فرار کنم لباسامو تو یه کوله جمع کردم کارت شناسایی کارت بانکیم طلاهام که از عروسیم مونده بودو برداشتم یادم اومد منکه کسیو ندارم که برم پی
شش یهو مغزم جرغه زد اها سوجین میتونم برم پیش سوجین ولی منکه نمیدونم اون کجاس داشتم در بدر دنبال گوشیم که هه سو ازم گرفته بود میگشتم رسیدم به کمد لباساش کفتم شاید اونجا باشه
۱۶.۹k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.