عشق جاودان

عشق جاودان
پارت: ۱۰۱
با اضطراب قدم می‌زدم
دازای: باید برگردیم، نمی‌تونم آروم بمونم وقتی ایومی و بچه‌ها اون حالن.

چویا: می‌فهمم… ولی با استرس هیچ کاری پیش نمیره. آروم باش، من کنارت هستم.

بهش نگاه کردم، لبخند محوی زدم

دازای: می‌دونم… اگه تو نبودی الان دیوونه می‌شدم.

چویا آهسته دستشم روگرفت
خب پس بذار با هم فکر کنیم. الان مهم اینه که سریع‌تر برسیم، نه اینکه خودمون رو خسته کنیم.

دازای: آره…
گوشی رو برداشتم و به سایا زنگ زدم

دازای: الو؟ سایا، ما داریم برمی‌گردیم. فقط بهم بگو حال بچه چطوره.

سایا: یکی‌شون بهتره ولی اون یکیو بردن آی‌سی‌یو. دکتر گفت هنوز امید هست.

دازای: خدا رو شکر… سایا، تو تنهاشون نذار، باشه؟

سایا: معلومه که نمی‌ذارم. تو فقط آروم باش و سالم برسین.

دازای: باشه…
(قطع کرد)

چویا: (با لبخند کمرنگ) دیدی؟ هنوز امید هست.

دستش رو فشار دادم
دازای: آره… و منم امیدمو بهت بستم، چویا.

چویا: (گونه‌هاش قرمز شد) احمق…

کمپر توی جاده تاریک جلو می‌رفت و فقط صدای نفسای هر دوتامون شنیده می‌شد...
دیدگاه ها (۴)

تولدش مبارکـــ🥳🥳🥳

عشق جاودانپارت ۱۰۲*چند روز بعد*ویو نویسندهبعد از چند روز به ...

عشق جاودانپارت:۱۰۰سایا: من توی اون موقعیت میتونم به این چیزا...

عشق جاودانپارت:۹۹ از اینکه اینو گفت خوشحال شدم و Bوسه ای روی...

سایه های عشق ۲

هنتای :: سوکوکو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط