خون شیرین
خون شیرین
part:11
کوک زنگ زد به ماریا
کوک:الو
ماریا:سلام ددی(عشوه)
کوک:سلام خوشگلم
ماریا:کی میای بریم لباس عروس بگیریم(عشوه)
کوک:هر وقت تو دوست داشتی
ماریا:واقعاااا پس الان منتظرم(لوس)
کوک:باشه بیبی
ماریا:خداحافظ ددی(لوس)
کوک:خداحافظ عشقم
ویو کوک
تو این یکسال من عاشق ماریا شده بودم جوری که براش میمردم ( خدانکنه )
اوه کم کم برم آماده بشم بیبیم منتظرمِ
ویو ا.ت
صدای شکستن قلبم رو به وضوح حس میکردم از شدت بغض حتی نمیتونستم نفس بکشم دویدم رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم سرم رو پاهام گذاشتم و بی صدا گریه میکردم بزور خودم رو نگه داشته بودم که جیغ نزن ام .
۴۰ دقیقه بعد
دیگه نتونستم تحمل کنم لباس هام رو پوشیدم و برای اینکه کسی شک نکنه آرایش کردم و سعی کردم پف زیر چشمم رو به پُشونم در اتاق رو وا کردم و رفتم بیرون داشتم از پله ها میرفتم پایین که تهیونگ رو دیدم
تهیونگ:،چیشد ا.ت درخواستت رو قبول کرد(ذوق)
ا.ت:اوه تهیونگ متاسفم که اینو بهت میگم ولی نه قبولم نکرد(لبخند)
تهیونگ:ااا...باورم نمیشه چجوری تونست من میرم باهاش حرف بزنم(عصبی)
ا.ت:نهههه تهیونگ اون تقسیری نداره اون فقط عاشق یه دختر دیگه اس
تهیونگ:چی(شوک)
ا.ت:آره من دارم میرم بیرون پس کاری به کار هم نداشته باشید
تهیونگ:کار اشتباهی انجام ندی ها (نگران)
ا.ت:نه نگران نباش
تهیونگ:خداحافظ
ا.ت:خداحافظ اوپا
ویو ا.ت
یکی از اسب ها رو ورداشتم و رفتم به سمت یکی از دره های جنگل تو راه به خودم اجازه میدادم که اشک هام بریزه اصلا متوجه نبودم که چقدر سرعتم زیاده فقط می خواستم زودتر برسم
۵ دقیقه بعد
بالاخره رسیدم به دره . از رو اسب اومدم پایین و اسب رو به درخت بستم از پایین داشتم جنگل رو نگاه میکردم
ا.ت:چرا من (داد)
ا.ت:چرااااا(داد)
ا.ت:مگه من چیکار کردم که دارم تاوان میدم(عربده)
ا.ت:هق هق کاشکی اون روز لعنتی بیهوش نمیشدم(گریه)
۲ ساعت بعد
ویو ا.ت
تغریبا شب شده بود منم بعد از ۲ ساعت گریه کردن و داد زدن بالاخره خالی شدم اسب رو ورداشتم و به سمت بار رفتم چون یکبار با تهیونگ رفته بودم میدونستم کجاست پس سریع رسیدم اسب رو بستم و رفتم تو و رو یکی از صندلی ها نشستم
گارسون:چی میل دارید
ا.ت:۴ تا شیشه الکل برام بیار
گارسون:چشم
یکی یکی در بطری ها رو وا میکردم و می خوردم اصلا برام مهم نبود که بعدش چی میشه فقط می خوردم
۴ ساعت بعد
ساعت ۱:۳۰ دقیقه شب بود تهیونگ از اینکه ا.ت هنوز خونه نیومده بود نگران بود و هی به خودش سر کوفت میزد که چرا موقع رفتن جلوش رو نگرفت از اون طرف هم دخترک قصه ما هم جوری مست بود که هیچی رو حس نمی کرد
تهیونگ می خواست بره دنبال ا.ت که زنگ در خورد
ادامه دارد....
#بی_تی_اس #نامجون #جین #اگوست_دی #شوگا #یونگی #هوسوک #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگکوک
part:11
کوک زنگ زد به ماریا
کوک:الو
ماریا:سلام ددی(عشوه)
کوک:سلام خوشگلم
ماریا:کی میای بریم لباس عروس بگیریم(عشوه)
کوک:هر وقت تو دوست داشتی
ماریا:واقعاااا پس الان منتظرم(لوس)
کوک:باشه بیبی
ماریا:خداحافظ ددی(لوس)
کوک:خداحافظ عشقم
ویو کوک
تو این یکسال من عاشق ماریا شده بودم جوری که براش میمردم ( خدانکنه )
اوه کم کم برم آماده بشم بیبیم منتظرمِ
ویو ا.ت
صدای شکستن قلبم رو به وضوح حس میکردم از شدت بغض حتی نمیتونستم نفس بکشم دویدم رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم سرم رو پاهام گذاشتم و بی صدا گریه میکردم بزور خودم رو نگه داشته بودم که جیغ نزن ام .
۴۰ دقیقه بعد
دیگه نتونستم تحمل کنم لباس هام رو پوشیدم و برای اینکه کسی شک نکنه آرایش کردم و سعی کردم پف زیر چشمم رو به پُشونم در اتاق رو وا کردم و رفتم بیرون داشتم از پله ها میرفتم پایین که تهیونگ رو دیدم
تهیونگ:،چیشد ا.ت درخواستت رو قبول کرد(ذوق)
ا.ت:اوه تهیونگ متاسفم که اینو بهت میگم ولی نه قبولم نکرد(لبخند)
تهیونگ:ااا...باورم نمیشه چجوری تونست من میرم باهاش حرف بزنم(عصبی)
ا.ت:نهههه تهیونگ اون تقسیری نداره اون فقط عاشق یه دختر دیگه اس
تهیونگ:چی(شوک)
ا.ت:آره من دارم میرم بیرون پس کاری به کار هم نداشته باشید
تهیونگ:کار اشتباهی انجام ندی ها (نگران)
ا.ت:نه نگران نباش
تهیونگ:خداحافظ
ا.ت:خداحافظ اوپا
ویو ا.ت
یکی از اسب ها رو ورداشتم و رفتم به سمت یکی از دره های جنگل تو راه به خودم اجازه میدادم که اشک هام بریزه اصلا متوجه نبودم که چقدر سرعتم زیاده فقط می خواستم زودتر برسم
۵ دقیقه بعد
بالاخره رسیدم به دره . از رو اسب اومدم پایین و اسب رو به درخت بستم از پایین داشتم جنگل رو نگاه میکردم
ا.ت:چرا من (داد)
ا.ت:چرااااا(داد)
ا.ت:مگه من چیکار کردم که دارم تاوان میدم(عربده)
ا.ت:هق هق کاشکی اون روز لعنتی بیهوش نمیشدم(گریه)
۲ ساعت بعد
ویو ا.ت
تغریبا شب شده بود منم بعد از ۲ ساعت گریه کردن و داد زدن بالاخره خالی شدم اسب رو ورداشتم و به سمت بار رفتم چون یکبار با تهیونگ رفته بودم میدونستم کجاست پس سریع رسیدم اسب رو بستم و رفتم تو و رو یکی از صندلی ها نشستم
گارسون:چی میل دارید
ا.ت:۴ تا شیشه الکل برام بیار
گارسون:چشم
یکی یکی در بطری ها رو وا میکردم و می خوردم اصلا برام مهم نبود که بعدش چی میشه فقط می خوردم
۴ ساعت بعد
ساعت ۱:۳۰ دقیقه شب بود تهیونگ از اینکه ا.ت هنوز خونه نیومده بود نگران بود و هی به خودش سر کوفت میزد که چرا موقع رفتن جلوش رو نگرفت از اون طرف هم دخترک قصه ما هم جوری مست بود که هیچی رو حس نمی کرد
تهیونگ می خواست بره دنبال ا.ت که زنگ در خورد
ادامه دارد....
#بی_تی_اس #نامجون #جین #اگوست_دی #شوگا #یونگی #هوسوک #جیهوپ #جیمین #تهیونگ #جونگکوک
۱۱.۶k
۲۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.