دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_141🎀•
شاید اگه ذات مهگل و نمی‌شناختم الان از دروغش متعجب می‌شدم.
ولی ذات پلید مهگل رو من بیشتر از خودش می‌شناسم

پوفی کشیدم و کلافه به نمایش‌هاشون نگاه کردم.

مهگل من منی کرد، قشنگ مونده چی بگه که مثل همیشه از راه طلبکاری وارد شد:
_دختره‌ی پاپتی از توی روستا پاشدی اومدی شهر هوا برت داشته؟ فکر کردی کی هستی به من میگی حق نداری رو تخت بخوابی هان؟ انقد عقده تخت خواب داشتن و داشتی؟

اخمام رفت توهم، به دیانا می‌گفت عقده‌ای؟ متوجه رفتارهای خودش نبود مثل اینکه !

نگاهم به دیانا خورد، چشماش هیچ حالتی رو نشون نمی‌داد ولی می‌دونستم قلبش شکست از حرف‌های بی‌رحمانه مهگل.
دلم می‌خواست بکوبم تو دهن مهگل تا حرف زدن از یادش بره، ولی باید اجازه می‌دادم دیانا یاد بگیره از خودش دفاع کنه.

دم عمیقی گرفت و با لبخند زیبایی گفت:
_عزیزم به نظرت با این هیکل تو می‌تونیم جفتمون رو تخت بخوابیم؟ قطعا جامون نمیشه ! خیلی دوست داشتم توهم بتونی رو تخت بخوابی ولی به هرحال دوست هم ندارم تا صبح له بشم.

با رضایت از حرفاش سری تکون دادم.
کنایه دیانا به هیکلش کارساز بود ، مهگل از شدت حرص سرخ شده بود و زبونش قادر به حرف زدن نبود.

با رفتن مهگل به اتاق و کوبیدن در، جنگ جهانی بین‌شون به پایان رسید.
سوییچ و یه دور چرخوندم و گفتم:
_من دارم میرم بیرون، اگه از اونطرف رفتم شرکت وسایل هات هم میارم.

نگاه غمزده‌اش رو دوخت بهم و آروم گفت:
_منم بیام؟

ابروهام بالا پرید، غم تو نگاهش چی می‌گفت؟
بخاطر حرف‌های مهگل بود؟

عصبی دستی به صورتم کشیدم و باز نگاهش کردم.
لعنتی...
دلم نمیومد وقتی اینجور مظلوم نگاهم میکرد نه بیارم.
جوجه‌م غمگین شده بود !

از سکوتم نمی‌دونم چی برداشت کرد که سرش رو انداخت پایین و گفت:
_متوجه شدم، ببخشید همچین...

پریدم وسط حرفش و قاطع گفتم:
_پنج دقیقه‌ای میتونی حاضر بشی؟
دیدگاه ها (۲)

دلبر کوچولو#پارت_۱۴۲.......... _کجا میریم؟دقیقا از وقتی آماد...

دلبر کوچولو#PART_143🎀•_خودتم می‌دونی حوصله مهمونی و دورهمی ر...

دلبر کوچولو#PART_140🎀•با چشم‌های بسته تحدید کردم._دیانا سعی ...

دلبر کوچولو#PART_139🎀•دوباره وا رفت با ناامیدی نگاهم کرد._من...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط