دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_140🎀•
با چشم‌های بسته تحدید کردم.
_دیانا سعی کن چشمم و باز کردم جلو چشمام نباشی خب؟

چند ثانیه دستاش رو موهام متوقف شد.

بعد با هول گفت:
_چیزه مثل اینکه بیدار شدی، من برم دیگه.

بعد صدای تق بسته شدن در بلند شد.
با لبخند محوی بلند شدم و وارد روشویی شدم، آبی به دست و صورتم زدم و از روشویی زدم بیرون.

دستم که داشت به سمت تیشرت آستین سورمه ای می‌رفت، با فکر به اینکه هنوز کمی سوز داره از حرکت ایستاد.

متفکر نگاهی به پیراهن های آستین بلند انداختم و در نهایت پیراهن آبی تیره ای رو تن کردم.

از اتاق خارج که شدم با دیدن مهگل خوابیده روی کاناپه ابروهام بالا پرید.
با دیدن من انگار که یه حمایتگر براش پیدا شده از روی کاناپه پرید.

_تو چرا اینجا خوابیدی؟

همون لحظه دیانا هم از آشپزخونه خارج شد.

مهگل دستی به کمرش کشید و مظلوم گفت:
_دیانا راهم نداد اتاق.

با شک نگاهی به دیانا انداختم، محال بود همچین کاری کنه‌.
نگاه مبهوتش روی مهگل هم برای اثبات کافی بود.

نزدیک مهگل شد و دست به کمر گفت:
_عه عه دختره‌ی دروغگو رو ببین‌ها، من راهت ندادم اتاق؟ من فقط گفتم حق نداری رو تختم بخوابی !
دیدگاه ها (۲)

دلبر کوچولو#PART_141🎀•شاید اگه ذات مهگل و نمی‌شناختم الان از...

دلبر کوچولو#پارت_۱۴۲.......... _کجا میریم؟دقیقا از وقتی آماد...

دلبر کوچولو#PART_139🎀•دوباره وا رفت با ناامیدی نگاهم کرد._من...

دلبر کوچولو#PART_138🎀•از اتاق که خارج شدم متوجه مهگل شدم که ...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

آن سوی آینه P35در رو باز کردیم که یهو جونگ کوک افتاد (ویو ا....

رمان بغلی من پارت۱۰۹و۱۱۰و۱۱۱ ارسلان: لبخند خبیثی رو لبم نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط