دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_143🎀•
_خودتم میدونی حوصله مهمونی و دورهمی رو ندارم.
سری با تأسف تکون داد و از جلوی در کنار رفت.
وارد که شدم تازه نگاهش به دیانای پشت سرم افتاد و ابروهاش بالا پرید.
_این زبون دراز رو چرا برداشتی با خودت آوردی؟
با تشر اسمش و صدا زدم.
غلط میکرد کسی جز خودم دیانا رو اذیت کنه، حالا چه با حرف چه با آزار و اذیت.
اخمهام رو که دید دستش و به عنوان تسلیم بالا برد و با خنده گفت:
_باشه پسر من تسلیم ، بیاین تو همه منتظر توان !
نیم نگاهی به دیانا که کنارم ایستاده بود و با کنجکاوی به بچهها نگاه میکرد، انداختم
در کمال تعجبم نه تنها بلکه جواب ممد رو نداد و حتی نگاهش هم نکرد، یا اینجوری بگم کلا آدم حسابش نکرد.
بلاخره هرچی بود من این اخلاقش رو بیشتر میپسندیدم تا اینکه با زبون درازی تو چشم باشه.
با صداش از افکارم پرت شدم بیرون:
_وقتی گفتی مهمونی بچههای شرکته فکر نمیکردم انقد آزادانه باشن، بیشتر تصور میکردم الان همه با کت و شلوار و مانتو رسمی نشسته باشن.
نیشخندی رو لبم نشست، خیلی ساده بود.
با مانتو رسمی؟
حاضرم قسم بخورم تو محیط شرکت هم بخاطر سختگیری من تا حدودی حجابشون رو رعایت میکردن.
و وای به حال وقتی که اختیار دست من نباشه، مثل این مهمونی !
با همون نیشخند غلیظ سری تکون دادم و جلوتر وارد شدم.
با ورودم همهی نگاهها چرخید سمتم، به وضوح متوجه نگاه مشتاق دخترها بودم و این نیشخندم رو پررنگتر میکرد.
جواب سلامشون رو مثل همیشه جدی دادم و گوشهای رو مبل دونفره نشستم، با چشم به دیانا اشاره زدم بیاد کنارم.
آروم کنارم نشست و نگاه عجیب چ غریبش رو داد به دختر پسرهایی که سرخوش قهقهه میزدن.
یهو نگاهم به پانیذ افتاد، گوشهای تنها نشسته بود و با غم به سمتی نگاه میکرد.
رد نگاهش رو که دنبال کردم رسیدم به ممدی که بین بچهها نشسته بود مثل همیشه با دخترها شوخی میکرد.
کلافه پوفی کشیدم، ممد و درک نمیکردم.
پانیذ از هر نظر کامل بود، حتی از دخترهای اطراف ممد هم زیباتر بود پس دردش چیه؟
اما من می شناسمش می دونم ته دلش پانیذو می خواد.
پانیذ با دیدن نگاهم با لبخند ریزی سری به عنوان سلام تکون داد.
مثل خودش با سر جوابش رو دادم.
خانوم بودن و متانت پانیذ قابل تحسین بود!
با دیدن دیانا کنارم لبخندش عمق گرفت و به سمتمون حرکت کرد.
#PART_143🎀•
_خودتم میدونی حوصله مهمونی و دورهمی رو ندارم.
سری با تأسف تکون داد و از جلوی در کنار رفت.
وارد که شدم تازه نگاهش به دیانای پشت سرم افتاد و ابروهاش بالا پرید.
_این زبون دراز رو چرا برداشتی با خودت آوردی؟
با تشر اسمش و صدا زدم.
غلط میکرد کسی جز خودم دیانا رو اذیت کنه، حالا چه با حرف چه با آزار و اذیت.
اخمهام رو که دید دستش و به عنوان تسلیم بالا برد و با خنده گفت:
_باشه پسر من تسلیم ، بیاین تو همه منتظر توان !
نیم نگاهی به دیانا که کنارم ایستاده بود و با کنجکاوی به بچهها نگاه میکرد، انداختم
در کمال تعجبم نه تنها بلکه جواب ممد رو نداد و حتی نگاهش هم نکرد، یا اینجوری بگم کلا آدم حسابش نکرد.
بلاخره هرچی بود من این اخلاقش رو بیشتر میپسندیدم تا اینکه با زبون درازی تو چشم باشه.
با صداش از افکارم پرت شدم بیرون:
_وقتی گفتی مهمونی بچههای شرکته فکر نمیکردم انقد آزادانه باشن، بیشتر تصور میکردم الان همه با کت و شلوار و مانتو رسمی نشسته باشن.
نیشخندی رو لبم نشست، خیلی ساده بود.
با مانتو رسمی؟
حاضرم قسم بخورم تو محیط شرکت هم بخاطر سختگیری من تا حدودی حجابشون رو رعایت میکردن.
و وای به حال وقتی که اختیار دست من نباشه، مثل این مهمونی !
با همون نیشخند غلیظ سری تکون دادم و جلوتر وارد شدم.
با ورودم همهی نگاهها چرخید سمتم، به وضوح متوجه نگاه مشتاق دخترها بودم و این نیشخندم رو پررنگتر میکرد.
جواب سلامشون رو مثل همیشه جدی دادم و گوشهای رو مبل دونفره نشستم، با چشم به دیانا اشاره زدم بیاد کنارم.
آروم کنارم نشست و نگاه عجیب چ غریبش رو داد به دختر پسرهایی که سرخوش قهقهه میزدن.
یهو نگاهم به پانیذ افتاد، گوشهای تنها نشسته بود و با غم به سمتی نگاه میکرد.
رد نگاهش رو که دنبال کردم رسیدم به ممدی که بین بچهها نشسته بود مثل همیشه با دخترها شوخی میکرد.
کلافه پوفی کشیدم، ممد و درک نمیکردم.
پانیذ از هر نظر کامل بود، حتی از دخترهای اطراف ممد هم زیباتر بود پس دردش چیه؟
اما من می شناسمش می دونم ته دلش پانیذو می خواد.
پانیذ با دیدن نگاهم با لبخند ریزی سری به عنوان سلام تکون داد.
مثل خودش با سر جوابش رو دادم.
خانوم بودن و متانت پانیذ قابل تحسین بود!
با دیدن دیانا کنارم لبخندش عمق گرفت و به سمتمون حرکت کرد.
۴.۶k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.