دلبر کوچولو
#پارت_۱۴۲
..........
_کجا میریم؟
دقیقا از وقتی آماده کنارم تو ماشین نشسته بود روزه سکوت گرفته بود.
پشت چراغ قرمز ایستادم و چرخیدم سمتش.
خیره تو چشمای قهوهای براقش جواب دادم:
_یه مهمونی بچههای شرکت ترتیب دادن به عنوان جشن موفقیت شرکتمون .
ابرویی بالا انداخت و با هیجان و ناراحتی گفت:
_ای وای، چرا نگفتی میریم مهمونی حداقل یه آرایش ساده کنم خب.
با فکر به اینکه آرایش کرده بشینه جلوی مردهای هیز شرکت اخمام توهم جمع شد.
همزمان با سبز شدن چراغ حرکت کردم و تشر زدم:
_لازم نکرده آرایش کنی، یه دورهمی سادهس.
ناراضی اخم کرد و روش رو برگردوند.
توله سگ چه نازی هم میکنه!
نیم نگاهی به صورت اخم کرده و دلبرش انداختم و لبخند محوی زدم.
لبهای کوچیکش رو بهم فشرده بود و زیر لب غر به عالم و آدم غر میزد!
یک ساعت بعد جلوی مقصد مورد نظر ایستادم و ماشین رو پارک کردم.
بعد از قفل کردن ماشین به سمت ویلا راه افتادیم.
جلوی در که رسیدیم با صدای آرومی هشدارهامو دادم:
_از جات تکون نمیخوری، نبینم هرکی زر زد پاشی باهاش راه بیفتی از اینطرف به اونطرف! کافیه بشنوم صدای خندهت از حد معمول بلندتر شده باشه و جلب توجه کنه جوری...
کلافه پرید وسط حرفم و گفت:
_باشه فهمیدم، وگرنه جوری میکوبی تو دهنم خندیدن از یادم بره.
اخم ریزی کردم، آخه احمق من به اندازه کافی مثل سگ پشیمونم که چرا قبلا میزدمت بعد الان چطوری دلم میاد؟
بعد از سخنرانی گهربارش بدون توجه به من زنگ در رو فشرد.
صدای خندون و شاد ممد تو آیفون پیچید.
_بیا تو رئیس جون.
در و هول دادم و وارد شدیم.
از نگاه دیانا معلوم بود از باغ ویلا خوشش اومده!
حق هم داشت، ویلای بابای ممد بود و مامانش حسابی اهل گل و گیاه بود.
حالا هم که رفته بودن ممد خونه رو کرده بود پارتی!
به در ورودی که رسیدیم ممد جلوی در منتظرمون بود.
_به به احوال رئیس؟ پسر خیر سرت تو صاحب این مجلسی باید آخرین نفر بیای؟
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.