دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_139🎀•
دوباره وا رفت با ناامیدی نگاهم کرد.
_من برم یه چرت بزنم، دیانا پنج بیدارم کن باید برم بیرون.

سری به نشونه باشه تکون داد و گفت:
_میری شرکت؟
با مکث نگاهش کردم.
_چطور؟
_اگه رفتی شرکت وسایل منم از توی اتاقت میاری؟ جا گذاشتم.
دختره‌ی خنگ !
بی‌تفاوت سری تکون دادم و راهی اتاقم شدم.
ناهار درستی به لطف دیانا نخورده بودم، ولی فعلا مهم‌ترین چیز یه خواب راحت بود.
خودمو با لذت روی تخت پرت کردم، با بستن چشمام خواستم بخوابم که قیافه آرایش کرده‌ی دیانا جلوی چشمام نقش بست...
نمیتونستم منکر زیبایی‌ش بشم، بی‌نهایت با اون آرایشی که کرده بود زیبا شده بود.
ولی من قیافه ساده و بدون آرایشش رو ترجیح میدم تا خورد کردن گردن اینو اون.
مطمئنم گردن اون کسی رو که محو چهره‌ش میشد رو خورد می‌کردم.
پس در نتیجه بهترین راه آرایش نکردنش بود.
از فکرام لبخندی رو لبم نشست و کم‌کم به عالم بی‌خبری فرو رفتم.

..........

با برخورد دستی به بازوم بیدار شدم.
ولی چشمام رو باز نکردم.
با بویی که به مشامم خورد احتمال اینکه مهگل باشه صفر شد.
_ارسلان؟ بیدار شو ساعت پنجه.
همچنان چشمام رو باز نکردم، دوست داشتم ببینم چکار می‌کنه .
_ارسلان با توام پاشو.
جلوی لبخندی که از لحن کلافه‌ش می‌خواست رو لبم بشینه رو گرفتم.
چند ثانیه‌ای سکوت تو اتاق پیچید.
ناامید خواستم چشمام رو باز کنم که نرمی دستش رو روی موهام حس کردم.
آرامش تو بند بند تنم پیچید، میشد دوست نداشت این دختر رو؟
آرامشم خیلی عمر نکرد که حس کردم موهام از ریشه داره کنده میشه.
_مرتیکه بز، مگه با تو نیستم؟ میگم بلند شو.
تنها کلمه‌ای که می‌تونستم دیانا رو بهش نسبت بدم، وحشی بود !
یه جوجه وحشی که دائم درحال چنگ انداختن بود.
دیدگاه ها (۹)

دلبر کوچولو#PART_140🎀•با چشم‌های بسته تحدید کردم._دیانا سعی ...

دلبر کوچولو#PART_141🎀•شاید اگه ذات مهگل و نمی‌شناختم الان از...

دلبر کوچولو#PART_138🎀•از اتاق که خارج شدم متوجه مهگل شدم که ...

دلبر کوچولو#PART_137🎀•با رسیدن به در واحد متوجه مهگل جلوی در...

رمان بغلی من پارت ۷۹ارسلان: براش یه سری چیزا براش فرستادم دی...

رمان بغلی من پارت ۳۲دیانا: دنیا رو سرم خراب شد دکتر منو با ه...

رمان بغلی من پارت ۷۷... فردا ...دیانا: با صدای گوشیم چشامو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط