پارت 47
پارت 47
#قاتل_من
تهیونگی ک الان هیچی براش مهم نبود بود و سرمای زمستون با سرمای قلبش یکی شده بود به سمت اتاقش میره و کتی ک رو دستش بود وسط اتاق پرت میکنه و با یاد آوردن حرف ا/ت لبخند تلخی میزنه و روی تخت داز میکشه
و به دورترین گوشه اتاق خیره میشه
هینا ک تو بغل ا/ت خوابش برده بود آروم اونو به سمت رختخوابش میبره بوسه ای روی گونه هاش میزاره و موهاشو نوازش میکنه و پیش تخت هینا زانو میزنه و شروع میکنه آروم آروم گریه کردن
کوک توی سرمای زمستون تو حیاط عمارت روی سکو نشسته بود و سرد به زمین زل زده بود باد های ک میوزید موهای لختی که روی صورتش ریخته بود و به حرکت درمیورد
وکلا اون شب اوضاع عمارت پیش از حد داغون بود...
ویو/ات
سرمو از روی تخت هینا بلند کردم و اشکامو پاک کردم ترسی ک نسبت به هینا داشتم باعث شد نفهم چی بگم و حین عصبانیت اون حرفا را به تهیونگ گفتم...تهیونگ قصد آزار رساندن به هینا را نداشت ولی باورم نمیشه الان بابام مرده و قاتلش خود تهیونگ باشه بلند شدم که یکم توی هوای سرد قدم بزنم که شاید حالم جا بیاد که کوک و دیدم تو اون سرمای شدید بی حرکت و خیلی آروم نشسته بود عادت نداشتم کوک که اینقد شاد و شنگول اونطور بی روح ببینم....به دیوار در خروجی تکیه دادم و اشکام بی اختیار میریخت ینی اینقد از حرفم ناراحت شده
من ک به کوک چیزی نگفتم و اونطوری اذیت شده پس الان تهیونگ تو چه حالیه؟
اومدم برم پیش کوک که یک دفعه مکث کردم تردید داشتم چطور میتونستم برم پیش بعد از اون همه اتفاقاتی ک افتاد کشتن پدرم و داد و بیدادی که تو عمارت راه انداختم اصلا با چ روی میتونستم برم پیشش اشکامو پاک کردم و کلافه موهام و کنار زدم و به اتاقم برگشتم و پیش خودم گفتم حتما فردا یکارش میکنم....
#قاتل_من
تهیونگی ک الان هیچی براش مهم نبود بود و سرمای زمستون با سرمای قلبش یکی شده بود به سمت اتاقش میره و کتی ک رو دستش بود وسط اتاق پرت میکنه و با یاد آوردن حرف ا/ت لبخند تلخی میزنه و روی تخت داز میکشه
و به دورترین گوشه اتاق خیره میشه
هینا ک تو بغل ا/ت خوابش برده بود آروم اونو به سمت رختخوابش میبره بوسه ای روی گونه هاش میزاره و موهاشو نوازش میکنه و پیش تخت هینا زانو میزنه و شروع میکنه آروم آروم گریه کردن
کوک توی سرمای زمستون تو حیاط عمارت روی سکو نشسته بود و سرد به زمین زل زده بود باد های ک میوزید موهای لختی که روی صورتش ریخته بود و به حرکت درمیورد
وکلا اون شب اوضاع عمارت پیش از حد داغون بود...
ویو/ات
سرمو از روی تخت هینا بلند کردم و اشکامو پاک کردم ترسی ک نسبت به هینا داشتم باعث شد نفهم چی بگم و حین عصبانیت اون حرفا را به تهیونگ گفتم...تهیونگ قصد آزار رساندن به هینا را نداشت ولی باورم نمیشه الان بابام مرده و قاتلش خود تهیونگ باشه بلند شدم که یکم توی هوای سرد قدم بزنم که شاید حالم جا بیاد که کوک و دیدم تو اون سرمای شدید بی حرکت و خیلی آروم نشسته بود عادت نداشتم کوک که اینقد شاد و شنگول اونطور بی روح ببینم....به دیوار در خروجی تکیه دادم و اشکام بی اختیار میریخت ینی اینقد از حرفم ناراحت شده
من ک به کوک چیزی نگفتم و اونطوری اذیت شده پس الان تهیونگ تو چه حالیه؟
اومدم برم پیش کوک که یک دفعه مکث کردم تردید داشتم چطور میتونستم برم پیش بعد از اون همه اتفاقاتی ک افتاد کشتن پدرم و داد و بیدادی که تو عمارت راه انداختم اصلا با چ روی میتونستم برم پیشش اشکامو پاک کردم و کلافه موهام و کنار زدم و به اتاقم برگشتم و پیش خودم گفتم حتما فردا یکارش میکنم....
۸.۴k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.