پارت 48
پارت 48
#قاتل_من
همینی ک ا/ت وارد اتاق شد هینا از خواب بیدار شد و باچشمای پف شده گفت:
هینا: ا/تتت
ا/ت: جانم
هینا: هنوز نخوابیدی
ا/ت: چرا قربونت برم فقط یه کار کوچولو داشتم...
هینا: ا/تت من نمیتونم بخوابم...
ا/ت : اونوقت چرا خانمخوشکله
هینا: خب من عادت دارم قبل از خواب شیر بخورم الانم بدون اینکه شیر بخورم خوابیدم...
باید شیر بخورم ک خوابم ببره...
ا/ت: ای وای فندقم به کل یادم رفت
الان اگ شیر بیارم بخوری میخوابی ؟
هینا: ارهههه
ا/ت : په همینجا دراز بکش تا برات بیارم...
هینا: چشممم
به سمت آشپزخونه رفتم که برای هینا شیر بیارم قبلش یواش به سمت حیاط رفتم که ببینم کوک هنوز بیرون نشسته آخ اگ اینشکلی بمونه مریض میشه نزدیک شدم ولی خبری از کوک نبود ظاهرا رفته اتاقش خوابیده الان میشه گفتم خیالم بابتش راحت شده...
وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان پر شیر کردم...
که صدای پا شنیدم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود...لیوان محکم گرفتم و اومدم از آشپزخونه برم بیرون که بادیدن تهیونگ جیغی کشیدم و لیوان از دستم افتاد یک قدم عقب رفتم ک پام پیچد خورد تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بیافتم که تهیونگ دستمو گرفت و مانع افتادنم شد و قتی به خودم اومدم کامل تو بغل تهیونگ بودم....که سریع خودمو از بغلش کشیدم و باخجالت به سمت اتاقم رفتم... قلبم تند تند میزد و از خجالت آب شده بودم...نمیدونم چرا ولی بغل تهیونگ حس خیلی خوبی داشت بوی تلخ و شیرینی میداد شایدم بوی گل رز نمیدونم...
وارد اتاقم شدم و در محکم بستم که هینا با تعجب نگام کرد و گفت
هینا: ا/تت چیشده چرا نفس نفس میزنی کسی دنبالت کرده؟
ا/ت : نه چیزی نیست قشنگم بیا بخوابیم...
هینا: په شیرم کو؟
ا/ت :ش..شیر...خب چیزه...من
باصدای باز شدن در به خودم اومدم تهیونگ بود که با یه لیوان شیر اومده بود نگاهی به هینا کرد و گفت پرنسس کوچولو هوس شیر کرده...
هینا: اخخخ جوننن تهیونگگگ اومده تهیونگ اومده...دلم برات تنگ شده بود
ا/ت : هینااااااااا
#قاتل_من
همینی ک ا/ت وارد اتاق شد هینا از خواب بیدار شد و باچشمای پف شده گفت:
هینا: ا/تتت
ا/ت: جانم
هینا: هنوز نخوابیدی
ا/ت: چرا قربونت برم فقط یه کار کوچولو داشتم...
هینا: ا/تت من نمیتونم بخوابم...
ا/ت : اونوقت چرا خانمخوشکله
هینا: خب من عادت دارم قبل از خواب شیر بخورم الانم بدون اینکه شیر بخورم خوابیدم...
باید شیر بخورم ک خوابم ببره...
ا/ت: ای وای فندقم به کل یادم رفت
الان اگ شیر بیارم بخوری میخوابی ؟
هینا: ارهههه
ا/ت : په همینجا دراز بکش تا برات بیارم...
هینا: چشممم
به سمت آشپزخونه رفتم که برای هینا شیر بیارم قبلش یواش به سمت حیاط رفتم که ببینم کوک هنوز بیرون نشسته آخ اگ اینشکلی بمونه مریض میشه نزدیک شدم ولی خبری از کوک نبود ظاهرا رفته اتاقش خوابیده الان میشه گفتم خیالم بابتش راحت شده...
وارد آشپزخونه شدم و یه لیوان پر شیر کردم...
که صدای پا شنیدم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم کسی نبود...لیوان محکم گرفتم و اومدم از آشپزخونه برم بیرون که بادیدن تهیونگ جیغی کشیدم و لیوان از دستم افتاد یک قدم عقب رفتم ک پام پیچد خورد تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بیافتم که تهیونگ دستمو گرفت و مانع افتادنم شد و قتی به خودم اومدم کامل تو بغل تهیونگ بودم....که سریع خودمو از بغلش کشیدم و باخجالت به سمت اتاقم رفتم... قلبم تند تند میزد و از خجالت آب شده بودم...نمیدونم چرا ولی بغل تهیونگ حس خیلی خوبی داشت بوی تلخ و شیرینی میداد شایدم بوی گل رز نمیدونم...
وارد اتاقم شدم و در محکم بستم که هینا با تعجب نگام کرد و گفت
هینا: ا/تت چیشده چرا نفس نفس میزنی کسی دنبالت کرده؟
ا/ت : نه چیزی نیست قشنگم بیا بخوابیم...
هینا: په شیرم کو؟
ا/ت :ش..شیر...خب چیزه...من
باصدای باز شدن در به خودم اومدم تهیونگ بود که با یه لیوان شیر اومده بود نگاهی به هینا کرد و گفت پرنسس کوچولو هوس شیر کرده...
هینا: اخخخ جوننن تهیونگگگ اومده تهیونگ اومده...دلم برات تنگ شده بود
ا/ت : هینااااااااا
۸.۸k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.