بیرون بیمارستان بود...دقیقا رو به روی بیمارستان رودی قابل
بیرون بیمارستان بود...دقیقا رو به روی بیمارستان رودی قابل مشاهده بود بعد از رد کردن جاده ی اصلی به پارکی میرسید که با یک دیوار کوتاه از رود جدا شده
مردم میرفت و آب جاری رود رو تماشا میکردن
اره،روخونه... بهترین و نزدیکترین راه برای رفتن پیش پدربزرگش بود.
نگاه های مردمی که دیگه به چهره ی زیباش که الان خیلی ناامید کننده بود نگاه نمیکردن نادیده میگرفت جوریکه انگار اصلا مردمی وجود نداره
پای چپشو حس نمیکرد و این باعث میشد لنگ لنگان به سمت جاده حرکت کنه
جاده ای که حتی یک لحظه هم خالی از ماشین نمیشد
تمام توانشو جمع کرد و به سمت جاده قدم برداشت...سعی میکرد زودتر به اونجا برسه و به مقصد اصلیش یعنی رود برسه
ی پاشو میکشید و از پای دومش استفاده میکرد خیلی نزدیک جاده شد
ماشینا هم هیچکدوم لحظه ای نمی ایستادن
تهیونگ هم جوری بود که هیچ ماشینی رو نمیدید و فقط میخواست به رود برسه
کارلا اونو دید
با تمام سرعتی که از خودش میشناخت دوید...دوید تا بهش برسه و تهیونگ همچنان قدم برمیداشت و بیشتر و بیشتر به ماشینا نزدیک میشد
کارلا هم که انگار جادوشو فراموش کرده بود فقط میخواست به تهیونگ برسه
به جاده رسید و اولین قدمشو گذاشت
از دور ماشین با تمام سرعت داشت به سمتش میومد و کارلا هنوز بهش نرسیده بود
تند تر دوید و ماشین نزدیک تر میشد و تهیونگ بی حرکت ایستاده بود
نزدیکش رسید و ماشین هم نزدیک تر شد
بلاخره به تهیونگ رسید و قبل ازینکه بتونی حتی نفسی بکشه ماشین با تمام سرعتش نزدیک شد
دیگه داشت با بدن تهیونگ برخورد میکرد که کارلا دستاشو از هردوطرف باز کرد و با صدای بلندی داد زد:نههه
در صدم ثانیه همه چی متوقف شد...هیچی حرکت نمیکرد و حتی هوا به همراه بقیه از حرکت ایستاد
همه چی و همه کس از حرکت ایستاد و همونجور که بودن موندن.. جز تهیونگ و کارلا
مردم میرفت و آب جاری رود رو تماشا میکردن
اره،روخونه... بهترین و نزدیکترین راه برای رفتن پیش پدربزرگش بود.
نگاه های مردمی که دیگه به چهره ی زیباش که الان خیلی ناامید کننده بود نگاه نمیکردن نادیده میگرفت جوریکه انگار اصلا مردمی وجود نداره
پای چپشو حس نمیکرد و این باعث میشد لنگ لنگان به سمت جاده حرکت کنه
جاده ای که حتی یک لحظه هم خالی از ماشین نمیشد
تمام توانشو جمع کرد و به سمت جاده قدم برداشت...سعی میکرد زودتر به اونجا برسه و به مقصد اصلیش یعنی رود برسه
ی پاشو میکشید و از پای دومش استفاده میکرد خیلی نزدیک جاده شد
ماشینا هم هیچکدوم لحظه ای نمی ایستادن
تهیونگ هم جوری بود که هیچ ماشینی رو نمیدید و فقط میخواست به رود برسه
کارلا اونو دید
با تمام سرعتی که از خودش میشناخت دوید...دوید تا بهش برسه و تهیونگ همچنان قدم برمیداشت و بیشتر و بیشتر به ماشینا نزدیک میشد
کارلا هم که انگار جادوشو فراموش کرده بود فقط میخواست به تهیونگ برسه
به جاده رسید و اولین قدمشو گذاشت
از دور ماشین با تمام سرعت داشت به سمتش میومد و کارلا هنوز بهش نرسیده بود
تند تر دوید و ماشین نزدیک تر میشد و تهیونگ بی حرکت ایستاده بود
نزدیکش رسید و ماشین هم نزدیک تر شد
بلاخره به تهیونگ رسید و قبل ازینکه بتونی حتی نفسی بکشه ماشین با تمام سرعتش نزدیک شد
دیگه داشت با بدن تهیونگ برخورد میکرد که کارلا دستاشو از هردوطرف باز کرد و با صدای بلندی داد زد:نههه
در صدم ثانیه همه چی متوقف شد...هیچی حرکت نمیکرد و حتی هوا به همراه بقیه از حرکت ایستاد
همه چی و همه کس از حرکت ایستاد و همونجور که بودن موندن.. جز تهیونگ و کارلا
۹.۶k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.