part:11
_part:11_
_charmer_
_تهیونگ_
هیچی از جاش تکون نمیخورد
ماشینا همونطور که بودن ایستاده ان...آب جاری رود حرکت نمیکرد
و مردم همونطور که بودن هنوز هستن
حتی هوایی هم احساس نمیشد اما میتونستن نفس بکشن
تهیونگ به اطراف نگاه میکرد...خیلی براش عجیب بود
تعجب کرده بود چرا همه چی یهو از حرکت ایستاد...چه اتفاقی اوفتاد
به کارلا نگاه کرد
دیدش بخاطر اشک یکم تار بود
اشکاشو پس زد که دید حتی اونا هم ازبین نمیرن و روی هوا معلقن
بیشتر تعجب کرد و بیشتر سوال تو ذهنش ایجاد شد
با خودش میگفت:(اینجا چخبره؟چرا اینطور شد یهو؟یعنی چی...من الان مرده ام؟واسه همین اینطور شده؟)
به کارلا نگاه کرد
چشماشو باز کرده و پلک میزنه
براش سوال شد(چرا اون مثل بقیه از حرکت نایستاد...چرا اون میتونه حرکت کنه ولی بقیه نه این یعنی من نمرده ام...اینجا دقیقا چخبره)
رو به کارلا گفت:چیشد یهو؟تو یهو چطور اومدی؟چرا همه چی از حرکت ایستاد ولی من و تو میتونیم حرکت کنیم..دقیقا چخبره چیشده؟
صداش هنوز میلرزید و بغض داشت...الان امید داشت که مرده باشه ولی وقتی دید کارلا حرکت میکنه فهمید که نمرده
خیلی دردناکه...امید به مردن داشته باشی و از زنده موندن ناامید بشی
بدترین احساس واسه یک انسان همینه
کارلا دوید سمتش و محکم بغلش کرد و خود به خود اشک میریخت
کارلا:فک میکردم تو....تو قراره بمیری من فک کردم ماشین میزنه بهت چرا اینکارو میکنی چرا میری سمت جاده ای که پر از ماشینه فکر نمیکنی ماشین میزنتت...چرا نمیشینی سرجات
تهیونگ هیچ حرکتی نکرد و هیچی هم نگفت فقط سرشو انداخت پایین
چیزی نداشت بگه...چیزی رو هم حس نمیکرد
کاش ماشین بهش زده بود...الان خوشحال میشد ولی ماشین بهش نزد
کارلا ازش جدا شد و اونو از کنار اون ماشین کشوند اونور که یهو دوباره همه چی به حرکت دراومد و ماشینا حرکت میکردن
تهیونگ:نمیخوای بگی چیشدهه
کارلا سعی کرد همه جی رو انکار کنه:نمیدونم منم نمیدونم چیشد یهو
تهیونگ:ولی من احساس میکنم ی چیزا رو مخفی میکنی
کارلا:چرا باید ازت مخفی کنم...خودمم نمیدونم تو شکم
تهیونگ جیزی نگفت و کارلا سعی کرد موضوع رو عوض کنه ولی بدترش کرد
کارلا:راستی تو توی بیمارستان چیکار میکردی؟
دوباره بغض کرد و شروع کرد گریه کردن خیلی بی سرو صدا و آروم فقط اشک میریخت
کارلا:نه گریه نکن چرا گریه میکنی
کارلا هم از دیدن تهیونگ که گریه میکنه خود به خود اشکش دراومد
تهیونگ با صدای اروم و شکسته ای که هرکس با شنیدنش ناراحت میشه و حتی گریه هم میکنه گفت:پدربزرگم....اون منو تنها گذاشت
شدت گریه کردنش بیشتر شد و زانو زد رو زمین،کارلا هم باهاش زانو زد و بغلش کرد
_charmer_
_تهیونگ_
هیچی از جاش تکون نمیخورد
ماشینا همونطور که بودن ایستاده ان...آب جاری رود حرکت نمیکرد
و مردم همونطور که بودن هنوز هستن
حتی هوایی هم احساس نمیشد اما میتونستن نفس بکشن
تهیونگ به اطراف نگاه میکرد...خیلی براش عجیب بود
تعجب کرده بود چرا همه چی یهو از حرکت ایستاد...چه اتفاقی اوفتاد
به کارلا نگاه کرد
دیدش بخاطر اشک یکم تار بود
اشکاشو پس زد که دید حتی اونا هم ازبین نمیرن و روی هوا معلقن
بیشتر تعجب کرد و بیشتر سوال تو ذهنش ایجاد شد
با خودش میگفت:(اینجا چخبره؟چرا اینطور شد یهو؟یعنی چی...من الان مرده ام؟واسه همین اینطور شده؟)
به کارلا نگاه کرد
چشماشو باز کرده و پلک میزنه
براش سوال شد(چرا اون مثل بقیه از حرکت نایستاد...چرا اون میتونه حرکت کنه ولی بقیه نه این یعنی من نمرده ام...اینجا دقیقا چخبره)
رو به کارلا گفت:چیشد یهو؟تو یهو چطور اومدی؟چرا همه چی از حرکت ایستاد ولی من و تو میتونیم حرکت کنیم..دقیقا چخبره چیشده؟
صداش هنوز میلرزید و بغض داشت...الان امید داشت که مرده باشه ولی وقتی دید کارلا حرکت میکنه فهمید که نمرده
خیلی دردناکه...امید به مردن داشته باشی و از زنده موندن ناامید بشی
بدترین احساس واسه یک انسان همینه
کارلا دوید سمتش و محکم بغلش کرد و خود به خود اشک میریخت
کارلا:فک میکردم تو....تو قراره بمیری من فک کردم ماشین میزنه بهت چرا اینکارو میکنی چرا میری سمت جاده ای که پر از ماشینه فکر نمیکنی ماشین میزنتت...چرا نمیشینی سرجات
تهیونگ هیچ حرکتی نکرد و هیچی هم نگفت فقط سرشو انداخت پایین
چیزی نداشت بگه...چیزی رو هم حس نمیکرد
کاش ماشین بهش زده بود...الان خوشحال میشد ولی ماشین بهش نزد
کارلا ازش جدا شد و اونو از کنار اون ماشین کشوند اونور که یهو دوباره همه چی به حرکت دراومد و ماشینا حرکت میکردن
تهیونگ:نمیخوای بگی چیشدهه
کارلا سعی کرد همه جی رو انکار کنه:نمیدونم منم نمیدونم چیشد یهو
تهیونگ:ولی من احساس میکنم ی چیزا رو مخفی میکنی
کارلا:چرا باید ازت مخفی کنم...خودمم نمیدونم تو شکم
تهیونگ جیزی نگفت و کارلا سعی کرد موضوع رو عوض کنه ولی بدترش کرد
کارلا:راستی تو توی بیمارستان چیکار میکردی؟
دوباره بغض کرد و شروع کرد گریه کردن خیلی بی سرو صدا و آروم فقط اشک میریخت
کارلا:نه گریه نکن چرا گریه میکنی
کارلا هم از دیدن تهیونگ که گریه میکنه خود به خود اشکش دراومد
تهیونگ با صدای اروم و شکسته ای که هرکس با شنیدنش ناراحت میشه و حتی گریه هم میکنه گفت:پدربزرگم....اون منو تنها گذاشت
شدت گریه کردنش بیشتر شد و زانو زد رو زمین،کارلا هم باهاش زانو زد و بغلش کرد
۳.۲k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.