🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت292
#جلد_دوم
با صدای بلند خندید و گفت
_امان از دست توآیلیت ولی حق با توئه میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی میدونی که منه دیوونه وقتی از تو دورم بینمون رابطه ای نیست چقدر حریص میشم
باید آرومم کنی
خودت که شوهرت رو میشناسی تو این مدتی که نبودی از حسرت داشتن تو و حضورت دیوونه شده بودم و الان وقتشه که خودت شوهر دیوونه تو آروم کنی ..
میدونستم فکر و ذکرش فقط این چیز است عاشق رابطه بود اما خدا را شکر که فقط عاشق رابطه بامن بودو نه کسه دیگه ای..
به سمت آشپزخونه کوچیک آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم
من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمد
سریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا
صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده
درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت
_بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟
من تو بابا مگه نه ؟؟
پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم
دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت292
#جلد_دوم
با صدای بلند خندید و گفت
_امان از دست توآیلیت ولی حق با توئه میرم مونس بیارم بعدش دیگه خودت باید جمع و جورم کنی میدونی که منه دیوونه وقتی از تو دورم بینمون رابطه ای نیست چقدر حریص میشم
باید آرومم کنی
خودت که شوهرت رو میشناسی تو این مدتی که نبودی از حسرت داشتن تو و حضورت دیوونه شده بودم و الان وقتشه که خودت شوهر دیوونه تو آروم کنی ..
میدونستم فکر و ذکرش فقط این چیز است عاشق رابطه بود اما خدا را شکر که فقط عاشق رابطه بامن بودو نه کسه دیگه ای..
به سمت آشپزخونه کوچیک آپارتمان جدیدش رفتم و گفتم
من صبحانه آماده می کنم تو برو دنبال مونس تا برسین و با هم صبحانه بخوریم خلوت بودو ترافیکی وجود نداشت برای همین یک ساعت و نیمه می رفت ومی آمد
سریع آماده شده از خونه بیرون رفت حس زندگی داشتم زنده شده بودم الان دوباره حس می کردم دارم زندگی می کنم چقدر بدون حضور این مرد زندگی تلخ بود زندگی نبوداصلا
صبحانه رو آماده کردم جلوی آینه نشستم موهامو با شونه اهورا شونه کردم نگاهی به صورتم انداختم درست لاغرتر شده بودم اما نگاهم جون گرفته بود انگار که برگشتنم پیش اهورا حتی روی ظاهرم هم تاثیر زیادی می گذاشت درست حدس زده بودم درست یک ساعت و نیم وقت برد تا اهورا با مونسم برگرده
درو که باز کردن به پیشوازشون رفتم و مونس خوشحال با اون چشمای خواب آلودش خودشو توی بغلم انداخت و گفت
_بابامیگه دیگه باهم زندگی می کنیم اره؟
من تو بابا مگه نه ؟؟
پیشونیشو بوسیدم موهاشو بوسیدم و گفتم آره عزیز مامان دیگه با هم زندگی میکنیم
دیگه دور بودن تمام شد خوشحال دستاشو برای پدرش هم باز کرد دختر کوچولوی من هم منو هم پددرش محکم بغل کرده بود با صدای بلندی میخندید
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۸.۱k
۲۴ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.