خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت293
#جلد_دوم





دلم برای این خنده هاشم تنگ شده بود نبودهددهورا و حتی روی دخترکمون تاثیر گذاشته بود که کم می خندید بیشتر وقتا توی خودش بود و من میدونستم به خاطر دلتنگی پدر شه....

صبحانه رو با هم خوردیم و اهورا گفت _میرم همه چیز به کیمیا بگم و ازش بخوام از اون خونه بره
اصلامیگم بیاد اینجا زندگی کنه...

دستشو گرفتم و گفتم نه الان وقتش نیست نمیخوام بفهمه که ما برگشتیم میدونی که چه کارهایی از دستش بر میاد
نمی خوام آرامشمونو بگیره بذار فکر کنه هنوزم خبری از من و دخترم نیست وتو تنهایی اینطوری آرامش بیشتری داریم

اهورا کاملا مخالف این پیشنهادم بود اما به خاطر من و اینکه خیالم راحت باشه قبول کرد قرار بود امروز و کلا خوش بگذرونیم با مونس بریم جاهایی که اون دوست داره و به زندگی برگردیم درست مثل سابق دخترم خوشحال بود من خوشحال بودم و اهورا حتی نمیشد خوشحالیشو توصیف کنم
این مرد بدون ما خیلی شکسته شده بود و برگشتن ما انگار که دوباره اونو به زندگی برگردونده بود

با راحیل حرف زده بودم و بهش توضیح داده بودم که تمام مشکلات بینمون حل شد و من پیش اهورامی مونم
دختر بیچاره انقدر خوشحال شده بود که پشت تلفن گریه کرد
حتی به مینا زنگ زدم و خبر رو بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد
دلتنگ بود بی تابی می کرد می گفت تنهایی خیلی سخته اما این چیزی از خوشحالیش برای سر و سامان گرفتن زندگی من کم نمیکرد

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۵)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت294#جلد_دوم روز بی نظیری و کنار دختر مو ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت295#جلد_دوم _ گور به گور بشه اون ایلین ک...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت292#جلد_دوم با صدای بلند خندید و گفت _ام...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت291#جلد_دوم الان فقط عشق بود که توی وجود...

حواستان باشد !اینجا خیلی زود ، دیر می شود !جایی که همه چیز ت...

✴️ خاطره یکی از همراهان کانال:من خیلی خیلی ارادت خدمت شهید ا...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط