خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت291
#جلد_دوم





الان فقط عشق بود که توی وجودم تویی قلبم جا داشت
تمام شک و تردیدام از بین رفته بود من بازم به این آدم اعتماد کرده بودم میدونستم این بار اعتمادمو زیر پا نمیزاره.
توی بغلش اوج آرامش داشتم تجربه می کردم اونم بعد ماها مزه ی این بغل این آغوش این آدم زیر دندونم مونده بود وهرگز از بین نمیرفت

حضور و وجودش برای من همون بهانه ی نفس کشیدن بود
تا صبح نخوابیدیم خواب با چشمای من غریبه بود همانطور که با چشمای اهورا غریب بود توی بغل هم موندیم از این چند ماهی که بدون هم گذرونده بودیم حرف زدیم و حرف زدیم چندین و چند بار تا نوک زبونم اومد که بگم حامله ام اما باز جلوی خودمو گرفتم نمی دونستم چرا این کارو می کنم اما عقلم می گفت هنوز نباید بگی هنوز زوده ...

آفتاب که بالا زد اهورا روی تخت نشست و موهای منو بوسید و گفت

_ شب خوبی گذروندیم هر دو نفرمون بهش نیاز داشتیم بعد چند ماه دوری و نبودن به این خلوت واقعاً محتاج بودیم اما من بی اندازه دلتنگ دخترمونم

برم دنبالش؟
برم بیارمش اینجا زندگی می کنیم دیگه مگه نه ؟
اینجا میمونیم تا وقتی که شر اون کیمیا رو از زندگیمون کم کنم!
همین جا میمونی مگه نه؟

مگه میتونستم وقتی اینطور با مظلومیت از من چیزی میخواستم نه بگم !
سرمو تکون دادم و پلک زدم که اون منو محکم بغل کرد بغلم کرد و دوباره لبامو بوسید میدونستم این بوسه های طولانی کار و به جاهای باریک میکشونه پس کنارش زدم و گفتم

برو عقبتر من به تو اعتماد ندارم الان دوباره دیوونه میشی می افتی به جون من..

🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت292#جلد_دوم با صدای بلند خندید و گفت _ام...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت293#جلد_دوم دلم برای این خنده هاشم تنگ ش...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت290#جلد_دوم هردومون از نفس افتاده بودیم ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت288#جلد_دوم تنم داشت داغ میشد این مرد خ...

عععررررررررر بچه ها خیلی سعی کردم جلوی خودم و بگیرم نرم لپاش...

پارت ۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط