Devil or Angel⁶
Devil or Angel⁶
ا/ت: بشین میخوای بری پیشش که چی بشه؟
میجون: ا/ت
ا/ت: من خودم مشکلی ندارم
میجون: یعنی چی؟
ا/ت: زندگی خومه خودم تصمیم میگیرم من میزارم ازدواج کنن چون اگه نزارم مامان جونگکوک و یونا یه کار دیگه میکنن خودم میدونم چیکار کنم لازم نیست نگرانم باشی من خوبم راستمیگم داداش
میجون: هرکاری میخوای بکن ولی خواستی طلاق بگیری همراهیت نمیکنم
ا/ت: باشه همراهیم نکن چون هیچوقت اینکارو نمیکنم سویون زندایی بیا بریم
سویون: باشه بریم
لیلی: عمه
ا/ت: خوبی عزیزم
دست سویون گرفتم رفتیم
ا/ت: سویون بریم خونه؟
سویون: نمیدونم
ا/ت: بریم خرید
سویون: اره
ا/ت: پس بزن بریم
شب
ا/ت: شب شده شام هم که خوردیم بریم خونه
سویون: اره
رفتیم خونه
سویون: زندایی خیلی خوش گذشت
رفتیم داخل
سویون: باز اینا اینجا چرا با خانوادش اومده
ا/ت: بیا عزیزم برو پیش مامانت
کوک
ا/ت اومد یه نگاهی بهمون کرد
همگی بلند شدن سلام کردن جوابشون نداد رفت
م.ک: چقدر بی ادب من یه دلیلی که میخوام یونا عروسم بشه همینه
م.یونا: الان عروس بزرگتون مشکلی نداره دختر من بخواد زن دوم شوهرش بشه
م.ک: نمیدونم ولی نظرش مهم نیست
کوک: میشه من یه لحظه برم
پ.ک: صبر کن وقتی میبینی همه نشستن توهم بشین برای هفته بعد وقت گرفتم
کوک: چرا به من نگفتید؟
پ.ک: الان میگم
م.یونا: من تا وقتی که نفهمیدم ا/ت نظرش مثبته نمیزارم این ازدواج صورت بگیره
پ.ک:جانگمی برو ا/ت رو بگو بیاد
جانگمی
جانگمی: چشم سویون اینجا پیش بابا بمون من میرم زندایی صدا کنم
لیون: بیا بغلم دختر خوشگلم
رفتم تو اتاق ا/ت
جانگمی: داری گریه میکنی
ا/ت: انتظار داری اروم بمونم
رفتم پیشش نشستم
جانگمی: بابا ازم خواست بری پایین نظرت رو درباره این ازدواج بگی
ا/ت: مگه مهمه
جانگمی: بیا عزیزم گریه کن تا اروم شی ولی نزار این ازدواج صورت بگیره به فکر ایندت باش به این فک کردی اگه ازدواج کنن بعد بچه دار شدن اونوقت تو؟
#فیک
#سناریو
ا/ت: بشین میخوای بری پیشش که چی بشه؟
میجون: ا/ت
ا/ت: من خودم مشکلی ندارم
میجون: یعنی چی؟
ا/ت: زندگی خومه خودم تصمیم میگیرم من میزارم ازدواج کنن چون اگه نزارم مامان جونگکوک و یونا یه کار دیگه میکنن خودم میدونم چیکار کنم لازم نیست نگرانم باشی من خوبم راستمیگم داداش
میجون: هرکاری میخوای بکن ولی خواستی طلاق بگیری همراهیت نمیکنم
ا/ت: باشه همراهیم نکن چون هیچوقت اینکارو نمیکنم سویون زندایی بیا بریم
سویون: باشه بریم
لیلی: عمه
ا/ت: خوبی عزیزم
دست سویون گرفتم رفتیم
ا/ت: سویون بریم خونه؟
سویون: نمیدونم
ا/ت: بریم خرید
سویون: اره
ا/ت: پس بزن بریم
شب
ا/ت: شب شده شام هم که خوردیم بریم خونه
سویون: اره
رفتیم خونه
سویون: زندایی خیلی خوش گذشت
رفتیم داخل
سویون: باز اینا اینجا چرا با خانوادش اومده
ا/ت: بیا عزیزم برو پیش مامانت
کوک
ا/ت اومد یه نگاهی بهمون کرد
همگی بلند شدن سلام کردن جوابشون نداد رفت
م.ک: چقدر بی ادب من یه دلیلی که میخوام یونا عروسم بشه همینه
م.یونا: الان عروس بزرگتون مشکلی نداره دختر من بخواد زن دوم شوهرش بشه
م.ک: نمیدونم ولی نظرش مهم نیست
کوک: میشه من یه لحظه برم
پ.ک: صبر کن وقتی میبینی همه نشستن توهم بشین برای هفته بعد وقت گرفتم
کوک: چرا به من نگفتید؟
پ.ک: الان میگم
م.یونا: من تا وقتی که نفهمیدم ا/ت نظرش مثبته نمیزارم این ازدواج صورت بگیره
پ.ک:جانگمی برو ا/ت رو بگو بیاد
جانگمی
جانگمی: چشم سویون اینجا پیش بابا بمون من میرم زندایی صدا کنم
لیون: بیا بغلم دختر خوشگلم
رفتم تو اتاق ا/ت
جانگمی: داری گریه میکنی
ا/ت: انتظار داری اروم بمونم
رفتم پیشش نشستم
جانگمی: بابا ازم خواست بری پایین نظرت رو درباره این ازدواج بگی
ا/ت: مگه مهمه
جانگمی: بیا عزیزم گریه کن تا اروم شی ولی نزار این ازدواج صورت بگیره به فکر ایندت باش به این فک کردی اگه ازدواج کنن بعد بچه دار شدن اونوقت تو؟
#فیک
#سناریو
۲۶.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.